سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

می توان با این خدا پرواز کرد                  سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان با او صمیمی حرف زد               مثل یاران قدیمی حرف زد

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می‌کنم. خدا پرسید: "پس تو می‌خواهی با من

 گفتگو کنی؟" من در

پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت: "وقت من بی نهایت است. در

 ذهنت چیست که

 می‌خواهی از من بپرسی؟" پرسیدم چه چیزِ بشر، شما را سخت متعجب

 :می‌سازد؟ خدا پاسخ داد

 "کودکی‌شان. اینکه آنها از کودکی‌شان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ

 شوند و بعد دوباره پس

 از مدت‌ها آرزو می کنند که کودک باشند... اینکه آنها سلامتی‌شان را از دست

 می‌دهند تا پول بدست

 آورند و بعد پولشان را از دست می‌دهند تا سلامتی‌شان را بدست آورند. اینکه با

اضطراب به آینده نگاه

 می‌کنند و حال را فراموش می‌کنند و بنابراین نه در حال زندگی می‌کنند نه در آینده

 اینکه آنها به گونه‌ای

 زندگی می‌کنند که گویی هرگز نمی‌میرند و به گونه‌ای می‌میرند که گویی هرگز

 زندگی نکرده‌اند ..."

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/27ساعت 2:43 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

فاطمه صالحی، دختری که هم سنتور می‌نوازد، هم طراحی و گریم انجام می‌دهد و هم دانشجوی موسیقی است؛ قصد دارد دکترا خود را هم بگیرد.

می توان از فاطمه صالحی که به طور مادرزادی دو دست و یک پا ندارد، به معنای واقعی کلمه یک «بمب روحیه» نام برد.

بخش‌هایی از این گزارش اینگونه است:

زمستان داشت تمام می‌شد. ساعت 30/6صبح روز 23اسفند 1365بود. همه در هول و ولای به دنیا آمدن بچه‌ها بودند. اول معصومه به دنیا آمد؛ بچه‌ای سالم و طبیعی. اما هنوز همه چیز تمام نشده بود، یک ربع بعد قل بعدی فاطمه به دنیا آمد؛ نوزادی که دست‌هایش رشد نکرده بودند و فقط یک پا داشت. از همه بیشتر پرستار اتاق عمل ناراحت شد چون باید این خبر را به پدر این دوقلوها و بقیه اعضای خانواده که پشت در اتاق عمل منتظر بودند می‌داد.

مادرم زمانی که ما را باردار بود زمین خورد. همین باعث شد که من گوشه شکم مادر بچسبم و نتوانم حرکت کنم و رشد خوبی نداشته باشم. حتی وقتی مادرم دکتر می‌رفت آنها فکر می‌کردند که فقط یک بچه در رحمش وجود دارد؛ غافل از آنکه ما دو قلو بودیم.

اولین روز مدرسه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. با آنکه با مادرمان رفته بودیم ولی من از نظر روحی خیلی اذیت شدم. چون مدرسه یک اجتماع کوچک بود و بقیه بچه‌ها خودشان را با من مقایسه می‌کردند و این مرا اذیت می‌کرد. وقتی هم که مادرم مرا در مدرسه تنها گذاشت، کمبودها را بیشتر احساس کردم ولی به هر حال توانستم دوستان خوبی پیدا کنم. اما تا دوران راهنمایی هم از نگاه‌های سؤال‌برانگیز مردم ناراحت می‌شدم.

او قبل از رفتن به مدرسه قلم را با پایش می‌گرفت و نقاشی می‌کشید و این روند تا سال دوم دبستان هم ادامه داشت تا اینکه معلم کلاس سومشان با او صحبت کرد و فاطمه قبول کرد که اگر بخواهد وارد دانشگاه شود باید مثل بقیه باشد بنابراین نوشتن با دست‌هایش را شروع کرد؛ اولش خیلی سخت بود ولی یواش یواش عادت کردم. هنوز هم خیلی از کارها را با پایم انجام می‌دهم؛ مثلا وقتی در خانه هستیم با پا غذا می‌خورم.

تا وقتی که فاطمه مدرسه می‌رفت برای آنکه از درسش عقب نماند به کلاس‌های آزاد نمی‌رفت ولی وقتی دیپلمش را گرفت سنتور را پیش استادش، غلامرضا مشایخی شروع کرد؛ «از سازها به پیانو و گیتار علاقه‌مند بودم ولی شرایط فیزیکی‌ام این اجازه را نمی‌داد. وقتی مشورت کردم متوجه شدم که می‌توانم در ‌ساز سنتور موفق باشم. اطلاعاتم درباره این ‌ساز در حد این بود که می‌دانستم به شکل ذوزنقه است ولی اگر حمایت‌ها و تشویق‌های استادم نبود شاید هیچ وقت به این ‌ساز علاقه‌مند نمی‌شدم.

فاطمه برای اینکه بتواند نواختن سنتور را شروع کند به پروتزهایی برای دستانش نیاز داشت تا با آنها مضراب را در دست بگیرد. متخصصان هلال احمر این کار را انجام دادند و فقط ماند یادگیری نت‌ها که فاطمه همیشه از آن می‌ترسید ولی بالاخره توانست با تمرین زیاد نت‌خوانی را هم یاد بگیرد.

او طراحی سیاه قلم را هم از برادر بزرگترش مهدی یاد گرفت؛ «در طراحی کشیدن پرتره انسان برایم خیلی سخت بود چون نمی‌توانستم دور صورت را خوب دربیاورم اما تمرین کردم و موفق شدم». بعد از آن هم به طراحی روی سفال علاقه‌مند شد.
بعد از اینها نوبت به گریم و آرایشگری رسید که فاطمه از کودکی به آن علاقه داشت؛ «وقتی ثبت نام کردم استادم گفت تو می‌توانی این کار را انجام دهی؟چون خیلی ظریف‌کاری دارد. من هم جواب مثبت دادم. در کلاس صدای استاد را ضبط می‌کردم و خیلی دقیق به کارهایش نگاه می‌کردم تا بهتر یاد بگیرم.

آموزش گریم به همین منوال تمام شد تا اینکه نوبت به روز امتحان رسید؛ روزی که اگر می‌توانست قبول شود دیپلم چهره‌پردازی می‌گرفت. فاطمه آن روز را به یاد می‌آورد و می‌گوید: «مسؤول برگزاری امتحان از مربی‌ام پرسید من چه مدلی به او بدهم که بتواند انجام دهد؟ این حرفش ترحم‌آمیز بود و خیلی ناراحت شدم و مربی‌ام هم به او گفت سخت‌ترین مدلی را که فکر می‌کنید به این هنرجو بدهید. او هم مدل خاتون را به من داد که خیلی سخت بود. بعد هم گفت یک ربع هم به‌ات وقت اضافه می‌دهم ولی من با خودم گفتم باید جوری کارم را پیش ببرم که به آن یک ربع وقت اضافه هم احتیاج پیدا نکنم». فاطمه آن‌قدر کارش را خوب انجام داد که تنها کسی در آن دوره بود که توانست با نمره ممتاز دیپلم گریم بگیرد.

اما انگار اشتیاق این دختر به تجربه و یادگیری مهارت‌های تازه تمامی نداشت چون او مدرک گرافیک کامپیوتری‌اش را هم گرفت؛ «من همه این مدارک را گرفتم تا شاید بتوانم برای خودم کاری دست و پا کنم ولی متاسفانه هیچ کس حاضر نمی‌شود به یک معلول کار بدهد. آنها به معلولیت آدم نگاه می‌کنند نه به اینکه چه توانمندی‌هایی دارد. برای کار به جاهای زیادی مراجعه کرده‌ام که تا الان به در بسته خورده‌ام».

کنسرت در عشق‌آباد

فاطمه وقتی نواختن آهنگ «ای الهه ناز» را یاد گرفت به سنتور بیشتر علاقه‌مند شد. اولین کنسرتی هم که داشت در فرهنگسرای بهمن با همین آهنگ بود. «تولد حضرت فاطمه(س) بود. مادرم هم بین جمعیت نشسته بود و وقتی نگاهش کردم دلم قرص شد. ای الهه ناز و‌ای ایران را نواختم و وقتی تمام شد نفس عمیقی کشیدم و عکس‌العمل مردم و تشویق آنها برایم خیلی غیر منتظره بود».
مادر فاطمه آن شب را به یاد می‌آورد و می‌گوید:«صندلی فاطمه نامناسب بود و او مدام از روی آن سر می‌خورد ولی بالاخره توانست کنترل خودش را حفظ کند و اجرای خوبی داشته باشد».

سنتور تا دکترا

فاطمه سال 1387به‌عنوان دانشجوی موسیقی کنسرواتور ایران پذیرفته شد؛ «تصمیم گرفتم بروم موسیقی بخوانم».

او ادامه می‌دهد:«روز اول دانشگاه برایم درست مثل روز اول مدرسه بود؛ با این تفاوت که آن موقع خواهرم همراهم بود ولی این دفعه تنهای تنها بودم. اما رفتار دانشجویان و استادان برخلاف آن زمان خیلی عادی بود. ترم یک که بودم همه فکر می‌کردند من از موسیقی سر درنمی‌آورم و به من یک هفته مهلت دادند تا نت‌ها را حفظ کنم اما من این کار را قبلا یاد گرفته بودم».

با تمام این تفاسیر فاطمه مثل خیلی از معلولان دیگر مشکلات زیادی در رفت و آمد دارد. خودش در این باره می‌گوید:«فاصله خانه ما تا دانشگاه خیلی زیاد است. روزهای اول آژانس می‌گرفتم و با مادرم می‌آمدم ولی الان خودم به تنهایی با آژانس می‌آیم که خیلی هزینه‌بر است. همین طور برای سوار شدن و پیاده شدن مخصوصا اگر وسیله و یا ‌ساز دستم باشد از دوستان و همکلاسی‌هایم کمک می‌گیرم».

او از ترم سوم ‌ساز سنتور را به عنوان‌ ساز تخصصی خودش انتخاب کرده و امیدوار است بتواند این رشته را تا مقطع دکترا و آهنگسازی ادامه دهد.
فاطمه موفقیت‌هایش را مدیون خانواده‌اش می‌داند؛ خانواده‌ای که او را محدود نکردند و مانند خواهر دوقلویش هر امکاناتی را که در توانشان بود در اختیار او هم گذاشتند.

فاطمه می‌گوید:«سخت‌ترین لحظات برای من این است که مردم با نگاه ترحم‌آمیز به من خیره شوند. البته حس ششم خیلی خوبی هم دارم و تا متوجه شوم که کسی می‌خواهد از روی دلسوزی به من کمک کند کاری می‌کنم که با دیدن توانایی‌هایم از انجام این کار منصرف شود. من با معلولیت خودم کنار آمده‌ام و دلم می‌خواهد مردم هم این را بدانند و اجازه بدهند راحت زندگی کنم».


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/27ساعت 1:12 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

پرسیدم ..

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ 

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و  ترس را به گوشه ای انداز  .

شک هایت را باور نکن ،

و هیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت

را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی

کردن و

امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد

شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید

 از آهو

سریعتر بدود ، تا  گرسنه نماند .

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با

تمام توان

 و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه

دهد و باز

 هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش ... ،‌      زلال باش .... ،

فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در توست .

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/27ساعت 12:42 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت

 عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این

 دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها

 طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند ؟!

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به

 شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به

 میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب

 زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر،

 "اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟

"دروازه بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است

"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم"-

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر

 دلتان می‌خواهد بنوشید."

 اسب و سگم هم تشنه‌اند-

واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.""نگهبان:

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب

بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی

 از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای

 .قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد

 مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده

 بود، احتمالأ خوابیده بود.

"! روز بخیر"مسافر گفت:

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر

 که می‌خواهید بنوشید

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید

 مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت!

– بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

آنجا بهشت نیست، دوزخ است؟  

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده

 نکنند!

  این اطلاعات غلط باعث سر درگمی زیادی می‌شود! "

 چون تمام - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!!

آنهایی

... که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند

بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم "  اثر پائولو کوئیلو

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/27ساعت 12:31 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 2:30 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

<      1   2   3      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس