سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

 

به مجنون گفتن: قشنگترین چیزی که از لیلی شنیدی چیه؟
گفت : نه !!!
گفتن : یعنی چی؟؟؟
گفت : رفتم به لیلی گفتم : منو دوست داری؟؟؟ گفت : نه....
میدونی یعنی چی ؟؟؟ یعنی عاشق وجود معشوقشو دوست داره حتی اگه سودی براش نداشته باشه...یعنی همه چیز معشوق برا عاشق قشنگه حتی اگه باب میل عاشق نباشه...

                          

          پای سگ بوسید مجنون، خلق گفتندش: چرا؟
           گفت : این سگ ،گاه گاهی کوی لیلی میرود...

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 3:56 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

مجنون اومد دنبال لیلی.
لیلی ازش پرسید: اگه غریبه به چادرهای ما نزدیک بشه سگهای قبیله تکه و پارش میکنن، تو چطوری خودتو رسوندی اینجا؟
گفت : خودمو انداختم جلوی سگها، دیدن از عشق تو دیگه شدم پوستو استخون. کاری بهم نداشتن.
لیلی پرسید : چی برام آووردی؟
مجنون گفت : مگه تو چیزی برام گذاشتی .
هی پرس و جو کرد از مجنون که یه چیزی داری.
مجنون دست کرد و از لابلای موهاش یه سوزن دراورد و داد به لیلی.
لیلی پرسید : این چیه؟
مجنون جواب داد : وقتی میخواستم راه بیفتم گفتم تو بیابون که میخوام بدوم خارا توی پام میره ،بهتره یه سوزن بردارم و هر مسافتی که رفتم وایسم و با این سوزن خارها رو از پام بیرون بکشم تا سریعتر برم و زودتر برسم.
لیلی خندید و سری از روی تاسف تکون داد و گفت : پس بگو،،،واسه این اینقدر ازت سوال کردم چون دیدم خالص نیومدی . این شرط عاشقی نیست که برا رسیدن به معشوق فکر کنی که از خطرهاش چه جوری رد بشی...باید بزنی به دریا و حتی فکر نکنی که ممکنه غرق بشی...

                                

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 3:52 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

خدا گفت:زمین سردش است.چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟

لیلی گفت :من

خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله  را توی سینه اش گذاشت.

سینه اش آتش گرفت.خدا لبخندی زد.لیلی هم

خدا گفت:شعله را خرج کن.زمینم را به آتش بکش

لیلی خودش رابه اتش کشید.خدا سوختنش را تماشا میکرد.

لیلی گر می گرفت.خدا حظ می کرد

لیلی می ترسیدآتش اش تمام شود

لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد

مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد

آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد

خدا گفت:اگر لیلی نبود،زمین من همیشه سردش بود

                                                      *عرفان نظرآهاری*

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 3:44 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع «خدا» رسیدند، آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.» مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟» آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه انسان مریض می شدند؟! بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟! اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. مشتری به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده که ظاهرش کثیف و ژولیده بود. سریع برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.» آرایشگر با تعجب گفت: «چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچکس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.» آرایشگر جواب داد: «نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع اینست که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تائید کرد: «دقیقا! نکته همین جاست. خدا هم وجود دارد، فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.»


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 2:17 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع «خدا» رسیدند، آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.» مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟» آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه انسان مریض می شدند؟! بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟! اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. مشتری به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده که ظاهرش کثیف و ژولیده بود. سریع برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.» آرایشگر با تعجب گفت: «چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچکس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.» آرایشگر جواب داد: «نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع اینست که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تائید کرد: «دقیقا! نکته همین جاست. خدا هم وجود دارد، فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.»


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 2:15 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس