فکر میکنید، این چیزهای عجیب و غریب چه هستند؟ بازمانده بناهای باستانی؟!
از سال 1915 در سراسر سواحل بریتانیا، ساخته شدن این ساختمانهای بتنی بزرگ و هراسآور شروع شد. این ساختمانها تنها به یک منظور شاخته شده بودند، ایجاد یک سامانه هشدار زودهنگام حملات هوایی! این ساختمانها را تنها میتوان در بریتانیا پیدا کرد، آنها در دورهای ساخته شدند که هنوز فناوری رادار در جهان رایج نشده بود. این آینههای صوتی به شکل سهمیها یا نیمکرههای بتونی ساخته میشدند و اندک زاویهای به سوی آسمان داشتند. یک اپراتور مقیم در یک اتاق مخصوص، این آینههای صوتی را مدیریت میکرد. امواج صوتی به وسیله این بناها، جمعآوری و کانونی میشدند، در کانون هر یک از این آینههای صوتی یک میکروفن قرار داده شده بود. اپراتور با گوش کردن به صدایی که به ترتیب گفته شده تقویت میشد، می توانست متوجه فاصله و جهت حرکت هواپیماها شود. در سال 1930، مقامات نظامی تصمیم گرفتند که یک آینه صوتی بزرگ به صورت یک دیوار بزرگ 60 متری بسازند، با استفاده از این آینه صوتی بزرگ، بدون استفاده از میکروفن میشد در یک روز آرام صدای نزدیک شدن هواپیماها را از فاصله 32 کیلومتری و با استفاده از میکروفن از فاصله 10 کیلومتری تشخیص داد. در گوگل مپ میتوانید این دیوار صوتی را به همراه دو آینه صوتی دیگر ببینید. نظامیان قصد داشتند، در سراسر سواحل بریتانیا، این آینههای صوتی را برپا کنند. اما در سالهای دهه 30 میلادی، ورود فناوری رادار و همچنین سریعتر شدن هواپیماها، آینههای صوتی را ناکارآمد کرده و این پروژه برای همیشه فراموش شد کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانوادهاش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید اشرافزاده پرسید: پسر شماست؟ ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند. ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است.
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد میزد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد
روز بعد، کالسکهای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشرافزاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.اشراف زاده گفت: میخواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی. کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمیتوانم برای کاری که انجام دادهام پولی بگیرم. در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
کشاورز با افتخار جواب داد: بله
با هم معامله میکنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد
سالها بعد، پسر همان اشرافزاده به ذات الریه مبتلا شد
چه چیزی نجاتش داد؟ پنیسیلین
ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟
- باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم تمام شده زیر آفتاب دراز کشیده ام...تو چه می کنی و کجا می روی؟
- میروم آخرین فتح خود را انجام دهم.
-بعدش چی؟
- بعدش به همه ثابت می کنم که هر کاری شدنی است.
- بعد از آن چه می کنی؟
- بعدش در قصر خود قدم زده و خاطرات را مرور می کنم...و نفسی راحت می کشم.
-بعد از آن چه؟
ناپلئون که کم کم داشت از سئوالات کلافه می شد...یکدفعه گفت اینکه پرسیدن ندارد..میروم و گوشه ای زیر آفتاب دراز می کشم!
پیرمرد با آرامش خاصی گفت: اکنون من دارم همان کار را می کنم!
ناپلئون مات شده بود. نگاهی به آرامش پیرمرد انداخت. حالا دیگر به او حسادت می کرد.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |