مردی بود بسیار متمکن و پولدار ، روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: پندها: روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . نکته ها: گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی مرا بکش. مرد فقیری با زن و تنها پسرش زندگی می کرد. پسر پیرمرد ساده دل و زود باور بود و دست به هر کاری که می زد،خرابی به بار می آورد. آورده اند که در روزگاران قدیم ، در بیابانی پهناور ، یک شتر و یک گاو و یک قوچ با هم راه می رفتند . آنها از گذشته ها و دوره جوانی شان حرف می زدند و از خاطرات خوشی که در گذشته داشتند ، برای یکدیگر تعریف می کردند . فصل بهار بود و هوا خوش و طرب انگیز / این سه دوست قدیمی همانطور که راه می رفتند ، ناگهان به گیاهی برخوردند که بسیار خوشمزه بود و در آن بیابان خیلی کم پیدا می شد . هر سه از دیدن آن گیاه ، خوشحال شدند . شتر گفت : " حالا باید این گیاه را به سه قسمت مساوی تقسیم کنیم و هر کسی سهم خودش را بخورد . "
«این بی انصافی است . چه می کنید، آقا! ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند . بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند . آن ها که اصلاً کاری نکرده اند.»
مرد ثروتمند خندید و گفت:« به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟»
کارگران یکصدا گفتند:«نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم.»
مرد دارا گفت:« من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم . من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی شود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.»
بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.
خدا استحقاق بنده را نمی نگرد، بلکه دارائی خویش را می نگرد . او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی شکفد.
آری
خدا به هر که خواهد روزی بی حساب بخشد[1]
خداوند به هر که خواهد روزی می بخشد.
خداوند بی حساب می بخشد.
آری
حساب و کتاب خدا با حساب و کتاب ما انسانها بسیار متفاوت است او کاری ندارد، تو کی هستی، کجا هستی، در چه خانواده ای هستی و ... بلکه او به هر که بخواهد روزی بی حساب می بخشد.
پس بیایید به بخشش بیکران و روزی بی حساب خداوند مهربان امیدوار باشیم.
پاورقی:
1- (سوره آل عمران – آیه 36) :هروقت زکریا به صومعه عبادت مریم میامد روزی (شگفت آوری) می یافت. می گفت: ای مریم این روزی از کجا برای تو می رسد؟ پاسخ داد: که این از جانب خداست. که همانا خدا به هر که خواهد روزی بی حساب دهد.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ...برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری.
***
پند
آری حرص و طمع باعث می شود چشم و دل آدمی کور شود و حقیقتِ آشکار را نتواند تشخیص دهد.
مردى خدمت پیامبر خدا آمد و گفت: به من چیزى بیاموز. حضرت فرمود: ازآنچه در دست مردم است ناامید باش (دل مبند) و همین، بىنیازى و ثروت حاضربراى تو است.
گفت: باز هم بیاموز.
فرمود: از طمع بپرهیز زیرا طمع فقر حاضر براى تو است.
مرد فقیر و زنش تصمیم گرفتند، تنها گاوشان را بفروشند و عروس به خانه بیاورند. شاید پسرشان سر عقل بیاید و دنبال زندگی برود، پس گاو را به او سپردند که به بازار ببرد و بفروشد.
فردای آن روز ، پسر گاو را پیش انداخت و به بازار برد.گاو که خیلی تنومند و درشت اندام بود ، چشم دلال و مشتری ها را به خود جلب کرد و بلافاصله پسر را دوره کردند و چون پسر را ساده دل یافتند، یکی از آنها گفت: بیچاره گاو از خشکسالی گوشتی در بدنش نمانده است !
دیگری گفت : مثل اینکه در گوسالگی شیر به خوردش نداده اند !
آخر سر یکی از مشتری ها تیر خلاص را زد و گفت:آهای پسر! برغاله ات چند؟
پسر نگاهی به دور و برش انداخت ولی بزغاله ای ندید.
مشتری گفت : باتو هستم پسر! برغاله ات را چند حساب میکنی ؟!
پسر مانده بودکه چه بگوید.او گاو برای فروش آورده بود ، ولی همه بزغاله خطابش می کردند.
مشتری گفت:زودتر قیمتش را بگو و ما را معطل خودت نکن و مزاحم کسب و کار ما نباش!
پسر که حسابی گیج شده بود و باور کرده بود که بزغاله به بازار آورده است رو به مشتری گفت :حالا که می گویید این بزغاله است ، قیمتش را هم خودتان تعیین کنید.
مشتری گفت :بزغاله که قیمت ندارد.حالا چون جوان خوبی هستی چند درهمی بابت آن می دهیم.
پسر قبول کرد و چند درهم را گرفت و راهی خانه شد.
دلال ها وقتی گاو چاق و چله را مفت و مجانی از چنگ پسر ساده دل در آوردند، با خوشحالی آن را به خانه بردند.
مرد فقیر دیدکه پسرش با خوشحالی از بازار برمیگردد، از او پرسید: پسرم ! گاو را چند فروختی ؟
پسر جواب داد : منظورت بزغاله است دیگه ؟
مرد فقیر فهمیدکه پسرش از دلال هاگول خورده است، چیزی به او نگفت و به جای آن نقشه ای کشید تا ارزان بردن گاو را سر دلال ها تلافی کند و به دلال ها حالی کند که گاو یعنی چه و بزغاله یعنی چه؟
مرد فقیر با این تصمیم چند سکه ی طلا زیر پالان الاغ جاسازی کرد و راهی بازار شد و پیشاپیش پسر را حالی کرد که با مشتری ها حرفی نزند، فقط دلال ها را نشانش بدهد.
آنها وقتی به بازار رسیدند، پسر دلال ها را نشان پدرش داد.
مرد فقیر هم الاغ را پیش انداخت و پیش آنها برد. دلال ها نگاهشان به مرد فقیر و الاغشان افتاد. مرد فقیر هم طوری که آنها ببینند، سیخی به الاغ زد، الاغ از جا جهید و یک سکه ی طلا روی زمین افتاد.
دلال ها که دیدند الاغ سکه می ریزد، تصمیم گرفتند، نقشه ای بریزند و الاغ را مفت و مجانی از چنگ مرد فقیر بیرون بکشند، پس گفتند :الاغ را چند میفروشی؟
مرد فقیر گفت : همانطور که به چشم خود دیده اید، الاغ من معمولی نیست بلکه جادویی است و اگر درست نگهداری شود،سکه طلا پس میدهد.
مشتری ها گفتند : حالا قیمتش را بگو!
مرد فقیر گفت: قیمت الاغ من یک خورجین سکه ی طلا است.
آنها پذیرفتند و یک خورجین سکهی طلا به او دادند و پرسیدند: حالا بگو چگونه از او نگهداری کنیم؟
مرد فقیر گفت: نخود تفت داده به خوردش بدهید و به جای آب،آب شور بخورانید و هر چهار روز یکبار به او سر بزنید، آن وقت با سیخی که به او بزنید، یک سکهی طلا پس خواهد انداخت.
دلال ها با خوشحالی الاغ را پیش انداختند و رفتند .
مرد فقیر به همراه پسرش به خانه بازگشت و سکه های طلا به زنش داد و از او خواست آن را جایی مخفی کند، او میدانست که بعد از چند روز سر و کله دلال ها پیدا خواهد شد .
از آن طرف دلال ها الاغ را درخانه ای تمیز و پاکیزه جا دادند و نخود تفت داده و یک لگن آب شور جلویش گذاشتند.
الاغ که گرسنه اش شد، بناچار نخود تفت داده خورد و تشنه اش که شد، از آب شور نوشید و به روز سوم نرسید که از گرسنگی و تشنگی نیمه جان شد .
بعد از سه روز دلال ها سیخ به دست سراغ الاغ آمدند ، و دیدند که او نیمه جان روی زمین افتاده است.
دلال ها که دیدند چه کلاه گشادی به سرشان رفته است تصمیم گرفتند سراغ مرد فقیر بروند و سکه های طلا را پس بگیرند.
مرد فقیر در این مدت نقشهی دیگر کشید و از جنگل دو تا شغال گرفت و یکی را به خانه آورد و دیگری را در مزرعه بست و به زنش هم یاد داد که وقتی دلال ها بیایند،چه کار باید بکند و چه به آنها بگوید.
دلال ها به خانهی مرد فقیر آمدند و از زنش سراغ او را گرفتند و گفتند: زودتر بگو، شوهرت کجاست؟
زن گفت :" سر مزرعه است" و نشانی مزرعه را به آنها داد.
مرد فقیر به همراه پسرش در مزرعه بود که دید دلال ها سراسیمه دارند می آیند.
دلال ها که از دست مرد فقیر حسابی عصبانی و ناراحت بودند،داد و فریاد کنان به سراغش رفتند و از او خواستند سکه هایشان را پس بدهد.
مرد فقیر گفت :حتماً در نگهداری الاغ غفلت کرده اید و گرنه او الاغی نبود که به این راحتی از بین برود.حالا برویم خانه آنجا درباره اش صحبت میکنیم.
بعد رو به شغال کرد و گفت: برو از بازار خرید کن و به خانه ببر و به زنم بگو غذای خوبی برای مهمانها آماده کند.
بعد طناب شغال را باز کرد و او را به طرف خانه ول داد.
پس از مدتی مرد فقیر به همراه دلال ها به طرف خانه به راه افتادند.وقتی رسیدند، دلال ها از دیدن شغال در خانهی مرد فقیر حیرت کردند و متوجه شدند که غذا هم آماده است، حیرتشان بیشتر شد و به فکر افتادند که شغال را هر طور شده از دست مرد فقیر بیرون بکشند. پس به مرد فقیر گفتند حالا که ما از خریدن الاغ خیری ندیده ایم به جای آن این شغال را از شما می خریم.
مرد فقیر گفت:این شغال کمک دستم است، اگر او نباشد کارهایم لنگ میماند.اما به خاطر اینکه شما از خریدن الاغ خسارت دیده اید، آن را به قیمت مناسب برای شما می فروشم.
دلال ها صد سکهی طلا به مرد فقیر دادند و با خوشحالی شغال را برداشتند و رفتند .
آنها در راه که میرفتند، بر سر اینکه شغال پیش چه کسی باشد،حرفشان شد. یکی می گفت: هفته اول شغال پیش من باشد. دیگری میگفت: نخیر! شغال را اول من می برم.
آنها مدتی جر و بحث کردند و آخر سر تصمیم گرفتند طناب شغال را باز کنند ببینند شغال بدنبال هر کدام از آنها بیاید ، شغال را اول او نگه می دارد.
آنها با این تصمیم طناب شغال را باز کردند ولی شغال به جای اینکه بدنبال آنها بیاید، به طرف جنگل دوید و از چشم آنها دور شد. دلال ها برای گرفتن او به جنگل دویدند و هنوز هم که هنوز است آنها در جنگل بدنبال شغال می گردند ولی موفق به گرفتن او نمی شوند.
قوچ نگاهی به گیاه کمیاب انداخت و با دستش آن را بررسی کرد و گفت : " اگر این را تقسیم کنیم ، سهم هر کس بسیار کم می شود و هیچکدام سیر نمی شویم . " گاو گفت : " درست است ، ولی چه کار می شود کرد ؟ اگر از این گیاه مقدار بیشتری داشتیم ، البته بهتر بود . ولی حالا که نداریم ، چاره ای جز تقسیم آن نیست . "
قوچ گفت : " چرا چاره ای هست . من چاره ای اندیشیده ام " . شتر و گاو با تعجب پرسیدند : " چاره چیست ؟ " قوچ نگاهی به آن گیاه و نگاهی به دوستانش کرد و گفت : " چاره اش این است که این گیاه را فقط یکی از ما سه نفر بخورد . از قدیم گفته اند که احترام بزرگتر واجب است و کوچکترها باید به احترام بزرگترها از حقشان بگذرند . "
شتر گفت : " فکر بدی نیست . ولی ما از کجا بدانیم که کدامیک از ما مُسن تر از آن دو نفر دیگر است ؟ "
قوچ گفت : " حالا که همه بر این مسئله اتفاق نظر داریم ، هر کس تاریخ عمرش را آشکار کند . هرکس پیرتر بود ، گیاه از آن او خواهد بود . " شتر و گاو پذیرفتند و گفتند : " فکر خوبی است ، پس بهتر است یکی یکی درباره طول عمرمان صحبت کنیم . " از قوچ خواستند که او اول درباره سن خود سخن بگوید . قوچ بادی به غبغب انداخت و با غروری خاص گفت که : " عمر من به زمان قربانی کردن حضرت اسماعیل می رسد . "
شتر و گاو با تعجب نگاهی به قوچ انداختند . گاو گفت : " یعنی عمر تو اینقدر طولانی است ؟ " قوچ با غرور گفت : " آری از هر قوچی بپرسید ، این را می داند . من در چراگاهی که در زمان کودکیم می چریدم ، همان قوچی که به جای حضرت اسماعیل قربانی شد ، با من بود و با هم در آنجا دوست بودیم . آن قوچ از اقوام من بود . "
شتر و گاو با حیرت آب دهانشان را قورت دادند . گاو در دل گفت : " حالا نشانت می دهم که عمر تو طولانی تر است یا عمر من . "
قوچ رو به گاو کرد و گفت : " بسیار خوب ، حالا تو بگو که چند سال داری ؟ و طول عمرت چقدر است . "
گاو گفت : " من خیلی بزرگتر و مُسن تر از قوچ هستم . حضرت آدم - جد انسان - دو گاو داشت که با آنها زمین را شخم می زد ، یکی از آن گاوها من بودم . "
قوچ که فهمید سرش کلاه رفته است ، توی دلش گفت : " کاش قبول نمی کردم که من اول درباره عمرم صحبت کنم ، فریب خوردم ، هیچ اعتراضی هم نمی توانم بکنم . اگر بگویم که او دروغ می گوید ، آن وقت دروغ من هم آشکار می شود . "
گاو که دید شتر و قوچ با تعجب او را می نگرند ، بادی به غبغب انداخت و گفت : " آری عمری طولانی دارم ، آنقدر زیاد که حتی نمی توانید بشمارید و بگویید چند سال دارم . " شتر در دلش گفت : " ای گاو بد جنس ، ای قوچ نابکار ، حالا طول عمرتان را به رخ من می کشید ؟ کاری می کنم که همیشه یادتان بماند که چه کسی از ما سه نفر از همه مُسن تر است . "
شتر پوزخندی زد و ناگهان خم شد و گیاه را به دندان گرفت و شروع به خوردن آن کرد . پس از خوردن آن گیاه کمیاب ، رو به قوچ و گاو کرد و گفت : " من به شما نخواهم گفت که چند سال دارم و چقدر از شما مسن تر و بزرگترم . با این هیکل و گردنی که من دارم دیگر نیازی به بیان تاریخ نیست . هرکس مرا ببیند ، می فهمد که من از شما کوچکتر نیستم . "
گاو و قوچ با حیرت به شتر نگاه کردند و هر دو از دروغهایی که درباره طول عمر خود گفته بودند ، شرمنده شدند .
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |