شمعها به آرامی می سوختند. فضا بقدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آنها را بشنوی. اولی گفت: " من صلح هستم! با وجود این هیچ کس مرا برای همیشه روشن نگه دارد. من معتقدم که از بین می روم." و بعد شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت. دومی گفت: " من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچاراً مدت زیادی روشن نمی مانم، بنابراین معلوم نیست که چه مدت روشن باشم." وقتی صحبتش تمام شد، نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد. شمع سوم با ناراحتی گفت: " من عشق هستم! و آن قدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند." و کمی بعد او هم خاموش شد. ناگهان..... کودکی وارد اتاق شد و شمعهای خاموش را دید و گفت: " چرا خاموش شده اید؟ قرار بود که شما تا ابد روشن بمانید." و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن. بعد شمع چهارم گفت: " نترس، تا زمانی که من روشن هستم، می توانیم شمعهای دیگر را دوباره روشن کنیم، من امید هستم! " کودک با چشمهای درخشان، شمع امید را برداشت و شمعهای دیگر را روشن کرد.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |