سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

شمعها به آرامی می سوختند. فضا بقدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آنها را بشنوی.

اولی گفت: " من صلح هستم! با وجود این هیچ کس مرا برای همیشه روشن نگه دارد. من معتقدم که از بین می روم."

و بعد شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.

دومی گفت: " من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچاراً مدت زیادی روشن نمی مانم، بنابراین معلوم نیست که چه مدت روشن باشم."

وقتی صحبتش تمام شد، نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم با ناراحتی گفت: " من عشق هستم! و آن قدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند."

و کمی بعد او هم خاموش شد.

ناگهان.....

کودکی وارد اتاق شد و شمعهای خاموش را دید و گفت:

" چرا خاموش شده اید؟ قرار بود که شما تا ابد روشن بمانید."

و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.

بعد شمع چهارم گفت: " نترس، تا زمانی که من روشن هستم، می توانیم شمعهای دیگر را دوباره روشن کنیم، من امید هستم! "

کودک با چشمهای درخشان، شمع امید را برداشت و شمعهای دیگر را روشن کرد.

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/17ساعت 3:51 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس