سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

سلام! بدون هر گونه مقدمه چینی باید بگم که اصولاً من نوزاد بدشانسی هستم. یه چیزی تو مایه های دالتون ها توی کارتون لوک خوش شانس. البته باید بگم که اونا در مقابل من برای خودشون یه پا لوک خوش شانسن. شاید فکر کنید که من از اون دسته نوزادانی ام که چون دختر خاله ام مای بی بی چیک چیک خریده و من فقط ساده شو دارم احساس بدشانسی مفرط می کنم، ولی باید بگم که سابقه بدشانسی من به دوران جنینی و حتی قبل از اون برمی گرده.
اصلاً بذارید از اول شروع کنم: از ماجراهای جنینی و حلق آویز شدن توسط طناب دار( منظور بند ناف مشترک میان بنده و والده محترمه) که بگذریم، می رسیم به لحظه تاریخی تولد که با شور و شوق در حال گذراندن دوران نقاهت در داخل شکم والده محترمه بودیم که یهو بدون هیچ مقدمه چینی قبلی پا به عرصه وجود نهادیم!( فعل جمع که به کار بردم فقط به خاطر احترامه نه این که فکر کنید من دو قلو بودم!)
پا به عرصه وجود نهادن همانا و قطع شدن برق همانا. همین که به دنیا اومدم به علت خاموش شدن وسایل گرمازای برقی، اون هم توی اوج زمستون به شدت مثل بستنی قیفی یخ زدم. برای این که یخ تنم آب بشه و به قول غیر معروف اظهار وجودی بکنم، تصمیم گرفتم که بزنم زیر گریه. ( ولی مثل این که گریه زد زیر ما!) همین که دهن مبارکم رو باز کردم که یه اوه اوه حسابی سر بدم، جناب شخص شخیص پرستار به شدت با کف گرگی کوبید توی دهن مبارکم و تمام دندونای نداشته ام ریختن توی دهنم، جوری که حتی نمی شد با خاک انداز جمعشون کرد. بعداً فهمیدم که خانم پرستار می خواسته بزنه به پشتم که چون برق نبوده محکم کوبیده توی دهنم. خلاصه بعد از این که با هزار دنگ و فنگ از بیمارستان مرخص شدیم به خانه مادربزرگ رفتیم. این که می گم دنگ و فنگ، ماجراش اینه که رئیس بیمارستان می خواست از من به خاطر قدم شومی که داشتم شکایت کنه چون با به دنیا آمدن من، برق که قطع شده بود هیچ، موتور برق اضطراریشون هم خراب شده بود. برای همین بیشتر بیماراشون فلنگو بسته و رفته بودن اون دنیا. این که چه طوری از دستشون خلاص شدیم دیگه بماند.
به هر حال شب اول چون هیچ گونه شیری در کار نبود، بستگان محترمه لطف کردند و این قدر آب قند به خوردم دادند که احساس می کردم یه کله قند هستم و همه رو به شکل قند شکن می دیدم. تازه مگه بدشانسی من به همین جاها ختم می شد؟ نصف شب چون هوا به شدت ابری بود و توی جام حسابی سیل اومده بود بنای گریه کردن رو گذاشتم که از صدای گریه های من مادربزرگم بیدار شد. اون هم چه بیدار شدنی! چون فکر می کرد که من گرسنمه با چشمهای خواب آلود و در حالی که داشت خواب هفت پادشاه رو می دید قاشق قاشق آب قند رو توی صورت مبارکم خالی می کرد و صبح وقتی همه از خواب ناز بیدار شدن تا نوزاد خوشگل و خوش قدم رو نگاه کنن و صورت ماهشو ببوسن، چیزی جز یه توپ سیاه لرزان، که همانا یک کوه مورچه بودند که داشتند روی صورت بنده موج مکزیکی می رفتند، ندیدند. مورچه ها هم از این که صبحانه ای به این خوشمزگی گیرشان آمده بود در پوست خودشان نمی گنجیدند و کم مونده بود که مثل ذرت بو داده از خوشحالی بترکند.( مورچه بو داده رو تصور کنید!)
روز بعد به خانه خودمان نقل مکان کردیم چون مادرم فکر می کرد که من دیگه اونجا امنیت جانی ندارم. بعد خودش رفت تا یخ حوض رو بشکنه و لباس چرکای من رو توش بشوره. من هم که هی فرت و فرت اظهار وجود می کردم یهو گریه ام گرفت. همین که شروع کردم به گریه، مادرم به خواهرم که تنها دو سال قبل از من قدم مبارکش رو به این دنیا گذاشته بود گفت: این بچه رو ساکت کن! و آخرین چیزی که دیدم این بود که یه بالش گنده به طرف دهن مبارکم فرود اومد و بعد فریاد پیروزمندانه خواهرم در گوشم پیچید که می گفت: مامان ساکتش کردم! در حال حاضر هم در بیمارستان سوانح و خفگی(!) در حالت کما به سر می برم. دیروز مادر و پدرم اومدن و گفتن که حاضرن اعضای بدن نوزاد سه روزه شونو اهدا کنن ولی دکتر گفت: مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه؟ راستی امروز پنجمین روز از تولدمه، دیروز از کما خارج شدم. تا چند دقیقه پیش هم داشتم خواب می دیدم که دارم روی پوشکم اسکیت سواری می کنم. در حال حاضر هم دارم به بخت بدم فکر می کنم که سه روز از عمرم بی خودی تلف شد!( این هم یه جور بد شانسیه دیگه!)


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/30ساعت 10:47 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است
.
.
.
.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 2:24 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده و گرد و غبار هجران به آن سایه

افکنده ... عمری است که برای آمدنت بی قرارم ... یابن الزهرا ببین از فراقت سخت بارانیم ببین ثانیه ها

چگونه از هجر تو بغض کرده و به هق هق افتاده است

آقا جان!حیف نیس ماه شب چهارده پشت ابرهای تیره و پاره پاره پنهان بماند.حیف نیست دیده را شوق

وصال باشد ولی فروغ دیده نباشد.بیا و قرار دل بیقرارم شو ... بیا صداقت آیینه را به زلال آبی نگاهت

پیوند بزن ... بیا تا سر به دامانت بگذارم و عقده های چندین ساله ام را باز کنم   ... تو که معنای سبز

لحظه هایی بیا ... تو که ترنم الطاف حق تعالی بیا

کاش می شد واژه ها را شست و انتظار را تفسیر کرد ولی افسوس ...

می دانی مرز انتظار کجاست؟آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته و قطره قطره

انتظار را ذخیره می کند آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند آنگاه

که می فرماید اگر شیعیان ما مرا به اندازه ی قطره ی آب بخواهند هر لحظه ظهور من نزدیکتر می شود

اللهم عجل لولیک الفرج

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 2:0 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

همین حالا یه تصمیم جدی برای یه تغییر اساسی بگیر  ...

همین حالا شروع کن به شمردن نعمت هایی که خدا بهت داده  ...

همین حالا تو هم قبل از اینکه زود دیر بشه از خدا بخواه به خاطر خطاهایی که ازت سر زده تو رو ببخشه  ...

همین حالا اگر چیزی رو فهمیدی سعی کن قبل از اینکه به قله برسی دست چند نفر دیگه رو هم بگیری  ...

همین حالا تصمیم بگیر همه ی فعل و انفعالاتت در عمل کردن به چیزی که خدا خواسته و دوری از چیزی که نهیت کرده باشه ...

همین حالا یا هر وقت که تو بخوای یه نفر هست که میتونی باهاش صحبت کنی

لازم نیست وقت بگیری , صبح , شب , فرقی نمی کنه

همین حالا یه دعا می کنم و تو آمین بگو : اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 1:52 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق میرفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 11:42 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |

   1   2   3      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس