شوپـنهاور ؛ فیلسـوف آلمـانی در حالی که برای سـوالات آزار دهنده اش به دنبـال پاسـخی می گشت ؛ در خیابان پرسه میزد . وقتی از کنار باغی گذشت ؛ تصمیم گرفت بنشیند و گلها را تماشا کند . یکی از اهالی آنجا رفتار عجیب فیلسوف را دید و پلیس را خبر کرد . چند دقیقه بعد افسری به شوپنهاور نزدیک شد و بی ادبانه پرسید : < که > هستی ؟ شوپنهاور سراپای پلیس را برانداز کرد و گفت : اگر بتوانید به من کمک کنید که جواب این سوال را پیدا کنم تا ابد سپاسگزار شما خواهم بود...... اگر بتوانیم زندگی را آنچنان که هست ببینیم ؛ چیزهای کوچک را بزرگ نمی شماریم ؛ اوهام را حقیقت نمی خوانیم ؛ از خوبیها لذت می بریم ؛ بدیها را نادیده می انگاریم و اعتراف می کنیم که موهبتی گرانبهاتر از زندگی وجود ندارد و دنیای ما جایگاه خوشبختی است . دامنه ی آرزوهای انسان چنان وسیع است که می توان گفت آرزو دایره ای ست که مرکزش از < مــا > شروع می شود و محیط آن در نامتناهی فرو می رود . اگر از مـَرکب آرزو پیاده شویم و حد خود را بشناسیم ؛ اعتراف می کنیم که از مواهـب و برکـات دنیا به انــدازه ی خـودمان بهره مند شده ایم و به هیچ وجه حق شکایت نداریم . اگر صبر و متانت را شعار خویش کنیم ؛ سختی هم به قدر خودش ارزش دارد . وقتی مصائب روزگار بر روحمان هجوم می آورد ؛ قوای خفته ی ما بیدار میشود . ناکامی در مسیر زندگی ؛ فرصت خوبی است تا لیاقت خود را به دیگران نشان دهیم . خوشا به حال آنان که در روح خویش خزانه ای زیبا از افکار زیبا دارند . پیوسته در این گلستان باطنی سیر و تفرج می کنند و هر لحظه گلهای تازه می چینند و چیزهای نو می بینند. و این همه نصیبمان نمی شود مگر با شناخت خویشتن ِ خویش ..... قلب دختر از عشق بود. پاهایش از استواری و دستهایش از دعا اما شیطان هنوز ناراضی بود چون دختر هنوز استوار بود . این بار شیطان محکم ترین ریسمانش را به در کشید. ریسمان نا امیدی را. نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید. نا امیدی پیله ای شد و کلاف نا امیدی، غرور و هوس را دیگر دخترک طاقت و پای ماندن نداشت و می گفت: نه باز نمی شود. هیچ وقت باز نمی شود. منتظر بود. منتظر ............ خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند. پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای. اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید پس انسان نیز می تواند. خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را . دختر نخستین گره را باز کرد و دیری نگذشت که دیگر نه گرهی بود و نه پیله ای و نه کلافی. هنگامی که دختر از پیله نا امیدی به در آمد و بند هوس را پاره کرد ، شیطان مدت ها بود ریسمان غرور را گشود. دستهایش را بلند کرد و خدا را خواند. کودک نجوا کرد : خدا یا با من حرف بزن مرغ دریایی آواز خواند ، کودک نشنید. سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن رعد در آسمان پیچید ، اما کودک گوش نداد . کودک نگاهی به اطرافش انداخت وگفت :خدایا بگذار ببینمت . ستارها درخشید ولی کودک توجه نکرد. کودک فریاد زد : خدایا به من معجرهای نشان بده . و یک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید . کودک با ناامیدی گریست . خدایا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اینجایی . بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد . ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت . عشق و دیوانگی در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلتها و تباهیها در همه جا شناور بودند ، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند . روزی همه فضایل و تباهیها دور هم جمع شدند و خستهتر و کسلتر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :" بیایید یک بازی بکنیم مثلاٌ قایم موشک " همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراٌ فریاد زد من چشم میگذارم . و از آنجایی که هیچکس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک ... دو ... سه... همه رفتند تا جایی پنهان شوند ! لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها مخفی گشت. هوس به مرکز زمین رفت . دروغ گفت زیر سنگی پنهان میشوم ، اما به ته دریا رفت .طمع داخل کیسهای که خودش دوخته بود مخفی شد . و دیوانگی مشغول شمردن بود ، هفتاد و نه ... هشتاد ... هشتاد و یک همه پنهان شده بودن به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد . و جای تعجب هم نیست چون همه میدانیم پنهان کردن عشق مشکل است . در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید . نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت . هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام . و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، زیرا تنبلی ، تنبلیاش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق . او از یافتن عشق ، ناامید شده بود . حسادت در گوشهایش زمزمه کرد ، تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است . دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای نالهای متوقف شد عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتهایش قطرات خون بیرون میزد . شاخهها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمیتوانست جایی را ببیند .او کور شده بود . دیوانگی گفت :"من چه کردم من چه کردم ، چگونه میتوانم تو را درمان کنم . " عشق پاسخ داد :"تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو ." اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست .
عشق و ازدواج شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین!!
اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود پس کیسه شرارتش را گشود و ریسمانی به
در کشید. ریسمان هوس را. قلب دختر اسیر هوس شد و دختر صید کوچکی شد در بند صیاد هوس.
اما شیطان هنوز راضی نبود . چون دختر هنوز استوار بود و دستهایش از دعا.
باز شیطان ریسمانش را به در کشید. ریسمان کبر و غرور. غرور دور شانه های دختر حلقه زد و توانایی دستهای دختر را گرفت و دیگر نمی توانست دستش را برای دعا بلند کند.
دختر کرم کوچک ناتوانی.
شیطان می خندید و دور پیله او می چرخید. خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف را باز کنند
اما دختر کلافه بود و به فرشته ها کمک نمی کرد.
شیطان نیز منتظر بود. منتظر تمام شدن آخرین توان های دختر.
که گریخته بود.
ولی هنوز باید کار می کرد.
آنگاه خدا لبخند زد و هزاران پروانه را فرستاد تا هر کدام پیامی را به دختر برساند.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |