آلما

 

تردید وسعتی ز سکوت است

گفتن صلابتی ز قیامت

گفتن فریب لحظه نمیخواند

شب را

تا انتهای مرز خموشی

از حجم شهر خسته رها ساز

آنگاه با شهامت تصمیم

با ضربه های ذره ی فریاد

با من سکوتی را متلاشی کن

و آندم در صداقت یک لحظه

ای مهربان ساکت!

ای مهربان منتظر از دور!

بر مرکب غرور

فریاد فتح را

تا مرزهای وسعت احساس مان فرست


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/2ساعت 3:4 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

یه روز یه آقایی نشسته بود و  روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...

 مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود.

زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.

.

.

.

نتیجه اخلاقی: خانمها همیشه زود قضاوت میکنند

.

.

.

سه روز بعدش مرده داشته تلویزیون تماشا می کرده که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ دوباره می کوبه تو سرش!
بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟ 

زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!

 

نتیجه اخلاقی 2: متاسفانه خانمها همیشه درست حس میکنن

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 12:3 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |


گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش

دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش

خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود

جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود

یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت

یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت

با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن

قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن

شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود

عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود

روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت

حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت

گلای قصه ی ما ، اهالی شهر بهار

نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار

فک نمی کردن همیشه مال همن تا دم مرگ

بمیرن ، با هم می میرن از غم باد و تگرگ

یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد

یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد

اون یکی قصه ی این رفتن و باور نمی کرد

تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد

گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر

هر کدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر

هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود

چی می شد اگه تو دنیا ، قصه ی سفر نبود

قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاس

مال یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، رازقیاس

که فقط تو کار دنیا ، دل سپردن بلدن

بدون اینکه بدونن ، خیلیا خیلی بدن

یکیشون حالا تو گلدون سفال ، خیلی عزیز

اون یکی برده شده واسه عیادت مریض

چه قدر به فکر هم ، اما چقد در به درن

اونا دیگه تا ابد از حال هم ، بی خبرن

روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره

این بلاها روسر خیلی کسا در می یاره

بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره

توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره

این یه قانون شده که چه تو زمستون ، چه بهار

نمی شه زخمی نشد از بازیای روزگار

اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید

حالا قصه با وصالشون به آخر می رسید

ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه

خوبا رو کنار هم می یاره ، بعدم می چینه

کاش دلایی که هنوزم می تپن واسه بهار

در امون بمونن از بازیای تلخ روزگار


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 3:20 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:

1- ثروت، بدون زحمت

2- لذت، بدون وجدان

3- دانش، بدون شخصیت

4- تجارت، بدون اخلاق

5- علم، بدون انسانیت

6- عبادت، بدون ایثار

7- سیاست، بدون شرافت

این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه اش داد.

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/27ساعت 10:37 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |

درختی که روی کُنده خود گل و میوه می دهددرختی که روی کُنده خود گل و میوه می دهددرختی که روی کُنده خود گل و میوه می دهددرختی که روی کُنده خود گل و میوه می دهد


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/26ساعت 12:31 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس