سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

همین حالا یه تصمیم جدی برای یه تغییر اساسی بگیر  ...

همین حالا شروع کن به شمردن نعمت هایی که خدا بهت داده  ...

همین حالا تو هم قبل از اینکه زود دیر بشه از خدا بخواه به خاطر خطاهایی که ازت سر زده تو رو ببخشه  ...

همین حالا اگر چیزی رو فهمیدی سعی کن قبل از اینکه به قله برسی دست چند نفر دیگه رو هم بگیری  ...

همین حالا تصمیم بگیر همه ی فعل و انفعالاتت در عمل کردن به چیزی که خدا خواسته و دوری از چیزی که نهیت کرده باشه ...

همین حالا یا هر وقت که تو بخوای یه نفر هست که میتونی باهاش صحبت کنی

لازم نیست وقت بگیری , صبح , شب , فرقی نمی کنه

همین حالا یه دعا می کنم و تو آمین بگو : اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 1:52 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق میرفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 11:42 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

  «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی
هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق میرفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 11:41 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

  «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی
هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق میرفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 11:41 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

مرد عصبی بود پک محکمی به سیگار زد : زن!آخه چرا توی خواب هم دست از سر من بر نمی داری؟

   چیکار کنم که بچه هارو اذیت می کنه؟ طلاقش که نمی تونم بدم ...زنمه !

خیلی ناراحتی ببرشون پیش خودت ...سپس ته مانده سیگار را روی سنگ قبر خاموش کرد ورفت .

  مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت:
«مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی
هستی»
و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!



نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 11:40 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس