به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگیم را انجام دهم,فهمیدم که بیمارم... آنجا فشار خونم را گرفتند,معلوم شد که لطافتم پایین آمده است.زمانی که دمای بدنم را سنجیدند,دماسنج درجه ی اضطراب را نشان داد.آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه مهربانی نیاز دارم,غرور سرخرگ هایم را مسدود کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالیم خون برسانند. به بخش ارتوپدی رفتم.چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم!! زمانی که از مشکل شنوایی شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را وقتی در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم! ....و خدای مهربانم برای همه ی این مشکلات به من مشاوره ی رایگان داد. به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که او برایم تجویز کرده است استفاده کنم: - هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشید - قبل از رفتن به مدرسه,دانشگاه و ... یک قاشق آرامش بخورید. - هر ساعت یک کپسول صبر,یک فنجان برادری و لیوان فروتنی بنوشید. - زمانی که به خانه بر می گردید یک لیوان عشق بنوشید. امیدوارم خدا نعمت هاشو برای شما سرازیر کنه: - رنگین کمانی به ازای هر طوفان - لبخندی به ازای هر اشک - دوستی فداکار به ازای هر مشکل - نغمه ای شیرین به ازای هر آه - و اجابتی نزدیک برای هر دعا به امید رحمتت ای مهربان ترین مهربانان خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت میکند تا بعداً تک تک آنها را بهرخم بکشد. به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى. ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهمواراما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مىزد آن روزها که من رکاب مىزدم و او کمکم مىکرد، تقریباً راه را مىدانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى کسلم مىکرد، چون کوتاهترین فاصلهها را پیدا نمىکردم. یادم نمىآید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مىزدم حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت از این گذشته میتوانست با حداکثر سرعت براند دنبالش می گردی؟ خسته شدی؟ پس بدان ما خدا را گم میکنیم..... در حالی که او در کنار نفسهای ما جریان دارد....... خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگیهای من و توست.... خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست و تنها زمانی که خسته و درمانده می شویم به سویش می رویم.... تا به حال چند بار خوشیهایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟ تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی؟؟؟ که چقدر همه چیز خوب و زیباست؟ که چه خوب که او هست؟؟ خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد/به عشق ایمان دارم حتی اگر آنرا حس نکنم/به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد..... تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست..... خدای مهربانم آیا اگر کسی تو را بیش از پیش بخواند بر او در رحمت می گشایی؟ اگر چنین است تا هرچه بیش تر از پیش در دعا بکوشم آیا آنکس که خالصانه و نالان به درگهت بِگِرید ، می بخشایی؟ تا سیل دیدگان شرمسارم را به پیشگاهت عرضه کنم اینک که به تو روی آورده ام ، از من روی مگردان و حال که دلم را به تو سپرده ام ، ناکامم مگذار اکنون با همه وجود تو را می خوانم دست رد به سینه دردمندم مزن... آمین ای مهربان ترین آنگاه که غرور کسی را له می کنی ... آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی ... آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ... آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ... آنگاه که حتی گوشت را می بندی ... تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ... می خواهم بدانم ... دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |