سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

 

چشمات‌ُ هَم‌ بذار ! رفیق‌ ! بیا تا بچّه‌گی‌ کنیم !‌
بیا که‌ تو قصّه‌های‌ کارتونی‌ زند‌گی‌ کنیم !‌
بیا شنل‌قرمزی‌ رُ بدزدیم‌ از پنجه‌ی‌ گُرگ !‌
آخه‌ تو کلبه‌ش‌ هنوزم‌ منتظرِ مادربزرگ !‌
بیا تا مثل‌ِ گالیوِر ، پا بذاریم‌ تو لی‌لی‌پوت !‌
نذار مسافر کوچولو ، گُم‌ بشه‌ توی‌ برهوت !‌
نذار رابین‌هودُ تَه‌ِ ، کارتون‌ِ ما اسیر کنن !‌
نذار پلنگ‌ صورتی‌ رُ با ماهی‌مُرده‌ سیر کنن !‌

دنیای‌ کارتونا قشنگ‌ ، دنیای‌ ما سیاه‌ُ زشت‌ !
کاش که کسی زند‌گی‌مونُ ، شبیهِ کارتون می‌نوشت !

بگو که‌ تام‌سایر کجاس‌ ؟ بگو کجاس‌ هاکل‌ بِری !‌
می‌خوام‌ بازم‌ سفر کنم‌ ، به‌ قصّه‌ی‌ تام‌ُ جِری !‌
سندبادِ قصّه‌ آخرش‌ ، نگفت‌ که‌ مقصدش‌ کجاس !‌
هیشکی‌ نفهمید گالیوِر ، عاشق‌ِ فلِرتیشیاس !‌
تُرنادو شیهه‌ می‌کشه‌ ، زورو هنوز رو تَرکشه !
می‌خواد روی‌ دیوارِ سِتَم‌ ، علامت‌ ضِد بِکشه !‌
ببین‌ که‌ عمرِ غولای‌ کارتونی‌ خیلی‌ کم‌ شُده !‌
بیا تولّد بگیریم‌ ، پینوکیو آدم‌ شُده !‌

دنیای‌ کارتونا قشنگ‌ ، دنیای‌ ما سیاه‌ُ زشت !‌

کاش که کسی زند‌گی‌مونُ ، شبیهِ کارتون می‌نوشت !


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 2:57 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

دو روز مانـده به پایـان جهان تازه فهـمید که هیـچ زندگــی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. 
 پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خـدا رفت تا روزهای بیشـــتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انـــداخت، خـــدا سـکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. 
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خــــــدا سـکوت کرد، کفر گفـــت و سجاده دور انداخت، خدا سـکوت کرد، دلش گرفــت و گریست و به ســــجده افتاد، خدا سکوتش را شکــــست وگفــت:
"عزیزم، اما یک روز دیگر هـــم رفت، تمــــام روز را به بد و بیراه و جار و جـنجال از دست دادی، تـنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." 
 لا به لای هـق هـقش گفت: "اما با یــک روز... با یـک روز چه کـار می توان کرد؟ ..."  خدا گـفت: "آن کـس که لذت یک روز زیسـتن را تجـربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امـروزش را در نمـی‌یابد هـزار سال هم به کـارش نمــی‌آید"، آنـگاه سـهم یک روز زندگی را در دـستانش ریخـت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گـودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حـرکت کند، می‌ترسـید راه برود، می‌ترسید زنــدگـــــی از لا به لای انگشــتانش بریزد، قدری ایسـتاد، بعد با خـودش گفـت: "وقتی فـردایی ندارم، نگـه داشـتن این زندگی چه فایـده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زنـدگی را مصرف کنم.." 
آن وقت شروع به دویــدن کرد، زندگی را به سـر و رویش پاشـید، زندگی را نوشـید و زنـدگی را بویـید، چـنان به وجـد آمـد که دیـد می‌تواند تا ته دنیـا بدود، مـی تواند بال بـزند، مـی‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .... 
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نـکرد، زمـینـــی را مالک نشــــد، مقـامی را به دسـت نیاورد، اما ....  اما در همان یک روز دـست بر پوسـت درخـتی کشیـــد، روی چــمن خـــوابید، کفـــــش دوزدکی را تمـاشا کرد، سـرش را بالا گـرفت و ابرهـا را دید و به آنهـایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنـها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در هـمان یک روز آشـتی کــرد و خندید و سبک شد، لـذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشـق شد و عبور کرد و تمام شـــد.او در همـان یک روز زندگی کرد.   فـردای آن روز فرشته‌ها در تقویـــــم خدا نوشـتند:
"امـــــروز او درگذشـت، کسـی که هـزار سـال زیست !" زنـدگی انسان دارای طول، عرض و ارتـفاع است؛ اغلـب ما تنها به طـول آن می اندیشـیم،

                 امـاآنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.

      امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 2:29 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‏اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مردپدر در خانه اش را بست و گوشه‏گیر شد. با هیچکس صحبت نمیکرد و سرکار نمیرفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده‏ای طلائی به‏سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.  هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت،  دید فرشته‏ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.

پدر فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟  دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو آنرا خاموش میکند و هروقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم.  پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.  اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 1:20 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

روزی کودکی می خواست به دنیا بیاید.

از خدا پرسید: به من گفته اند امروز من را به زمین می فرستی،

اما من چطور می توانم آن جا زندگی کنم؟ من خیلی کوچک و ناتوانم

خدا گفت: عزیزم! از میان همه فرشتگانم یکی از آنها را برای تو

انتخاب کرده ام. او منتظر توست و از تو مراقبت خواهد کرد

کودک گفت: اما خدایا! من در بهشت کاری نمی کنم جز خواندن و خندیدن و همین من را شاد می کند.

خدا گفت: در آن جا فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و تو را خواهد خنداند. او تو را شاد خواهد کرد.

کودک گفت: وقتی مردم حرف می زنند ، من زبان آنها را نمی فهمم، چه کار کنم ؟

خدا گفت: فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین حرف ها را به تو خواهد گفت که تا به حال نشنیده ای .

 او با صبر و حوصله به تو زبان آنها را یاد خواهد داد .

کودگ گفت: خدایا! وقتی می خواهم با تو صحبت کنم چه کار باید بکنم؟

خدا گفت: فرشته ی تو دستانت را بالا خواهد برد و دعا کردن را به تو یاد خواهد داد و من صدایت را خواهم شنید.

کودک گفت: شنیدم روی زمین آدم های بد هم زندگی می کنند و کارهای

زشت و ناپسند انجام می دهند، چه کسی از من در برابر آنها دفاع خواهد کرد؟

خدا گفت: فرشته ی تو از تو دفاع خواهد کرد، حتی اگر جان او به خطر بیفتد.

تو از هر چیز دیگری برای او با ارزش تری خدا لبخند زد و ادامه داد؛

 فرشته ات به تو یاد می دهد چگونه خوب باشی و خوب زندگی کنی و پاک و منزه به سوی من برگردی

 و از نگاه به او خواهی دانست که من همیشه با توام

و آنگاه صداهایی از زمین به آنها رسید و کودک می دانست وقت رفتن رسیده است .

کودک به خدا گفت: خدایا! حالا که باید بروم می توانی اسم فرشته ام را به من بگویی تا او را بشناسم؟

وخدا گفت: نام واقعی فرشته ات مهم نیست،

تو او را صدا خواهی کرد مادر...

 


نوشته شده در سه شنبه 89/6/2ساعت 3:57 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

 

نامت چه بود؟
آدم


فرزند؟

من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت


محل تولد؟
بهشت پاک

 

اینک محل سکونت؟
زمین خاک

 

آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است

 

قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

 

اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

 

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

 

رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

 

چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان

 

وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک

 

جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

 

شغلت ؟
در کار کشت امیدم

 

شاکی تو ؟
خدا

 

نام وکیل ؟
آن هم خدا

 

جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه

 

تنها همین ؟
همین

!!!!

حکمت؟
تبعید در زمین

 

همدست در گناه؟
حوای آشنا

 

ترسیده ای؟
کمی

 

ز چه؟
که شوم اسیر خاک

 

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی

 

که؟
گاهی فقط خدا

 

داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...

 

ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

 

دلتنگ گشته ای ؟
زیاد

 

برای که؟
تنها خدا

 

آورده ای سند؟
بلی

 

چه ؟
دو قطره اشک

 

داری تو ضامنی؟
بلی

 

چه کسی ؟
تنها کسم خدا

 

در آ خرین دفاع؟

می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/6/2ساعت 3:41 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس