سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

 

جمعیت زیادی در جایی جمع شده بودند . هر کس از آنجا عبور می کرد ، جلو می رفت تا ببیند چه خبر است . جمعیت هر لحظه بیشتر می شد . ماجرا از این قرار بود که شتربانی تصمیم گرفته بود شترش را نعل کند . شتربان می گفت : " من با این شتر برای مردم بار می برم و با پولی که از بارکشی به دست می آورم ، زندگیم را می گذرانم . می ترسم پاهای شتر ، در این رفت و آمدهای زیاد آسیب ببیند و زخمی شود . به همین دلیل ، تصمیم گرفته ام به پاهای شتر نعل بکوبم که مشکلی پیش نیاید . "
یکی می گفت : " مگر شتر هم مثل اسب و الاغ است که پاهایش را نعل کنی ؟ "
دیگری می گفت : " ما که تا به حال ندیده ایم کسی پای شتر را نعل کند ."
یکی دیگر می گفت : " ای بابا ! سُم شتر هم مانند سم اسب و الاغ است ، اگر نعل نداشته باشد ، زخمی می شود . "
اما فرد دیگر جواب می داد : " سُم شتر نرم است . مثل سم اسب و الاغ نیست . سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند . شتری که بدون نعل هم بار می برد ، نیازی به نعل ندارد . " خلاصه هرکس نظری می داد . اما مسئله مهم این بود که شتر حاضر نبود چهار تا نعل فلزی را با میخهای آهنی به پاهایش بکوبند . به همین دلیل ، سنگینی هیکل بزرگش را روی چهار تا پایش انداخته بود تا کسی نتواند پاهای او را از زمین بلند کند تا نعلبند بر آنها نعل بکوبد . گفتگوی جمعیتی که دور شتر و شتربان جمع شده بود و نیز مقاومت شتر ادامه داشت . قورباغه ای که در آن دور و بر ، زندگی می کرد ، صدای جمعیت را شنید . از جای خود بیرون آمد و از لا به لای پاهای مردم عبور کرد و خودش را به شتر رساند . مدتی منتظر ماند و به حرفهای این و آن گوش داد تا فهمید که موضوع از چه قرار است . بعد ناگهان ، جستی زد و بر بالای کوهان شتر پرید . همه با دیدن قورباغه ، کمی تعجب کردند و خندیدند . کمی بعد ، قورباغه گفت : " این شتر بیچاره فکر می کند که نعل کوبی ، درد دارد ، برای این است که پاهایش را از روی زمین بلند نمی کند . حال که این طور است ، من پایم را بلند می کنم . پای مرا نعل کنید تا شتر ببیند نعل کوبی درد ندارد . "
همه قاه قاه به نادانی قورباغه خندیدند . شتر هم که دید او خودش را وارد معرکه کرده ، تکانی خورد و قورباغه را از روی کوهانش به زمین انداخت . بعد هم برای اینکه از شر آدمهایی که در اطرافش جمع شده بودند راحت شود ، جفتکی انداخت و از آنجا دور شد .
از آن به بعد ، وقتی آدم آگاه و با تجربه ای از قبول کاری سر باز می زند ، اما آدم نادانی که از گرفتاریها و سختیهای آن کار خبر ندارد ، برای انجامش داوطلب می شود ، می گویند : " شتر را می خواستند نعل کنند ، قورباغه هم پایش را بالا گرفت . "


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 4:5 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.
در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.

نکته ها:
اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلماً رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 3:38 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

 امام علی (ع) با سیره و منش بی نظیر خود ، سرمشق و الگوی خوبی برای زندگی امروز ماست، چه نیکوست صداقت، درستکاری و پایبندی به اخلاق انسانی را در مکتب مولا علی (ع) بیاموزیم:
جابر جعفی از ابی مطر بصری روایت می کند که گفت : از در مسجد بیرون آمدم . لباس بلندی به تن داشتم . ناگهان مردی ازپشت سر ندا داد که جامه خود بردار که چون جامه برداری و نگذاری روی زمین کشیده شود ، پاکیزه تر است و دیرکهنه میشود . پشت سرم را نگاه کردم ، علی ابن ابی طالب علیه السلام را دیدم .
بی وقفه ازپی وی رفتم تا این که به بازار شتررسید . ایشان پس از سلام و درودی گرم خطاب به شترفروش ها فرمود : « مبادا هنگام فروش سوگند بخورید ، که سوگند باعث کسادی بازار و از بین رفتن خیر و برکت می شود . » آنگاه به راه خود ادامه داد تا به بازار خرما فروشان رسید . آنها را به انفاق دعوت کرد و فرمود: « ازخرمای خود به مساکین و فقرا ببخشید تا کسب و کار شما رونق پیدا کند .» امام علی وقتی به بازار ماهی فروشها رسید، از آنها خواست که ماهی مرده در آب را به مردم نفروشند . آنگاه امام وارد بازار بزازها شد . کمی در آنجا گشت و نزد یکی از بزازها رفت و فرمود : ای پیر ، پیرهنی که سه درهم ارزش داشته باشد به من بفروش . بزاز امام را شناخت و قبول کرد. اما وقتی امام فهمید که بزاز او را شناخته است ، چیزی از او نخرید و رفت . سپس نزد بزاز جوانی رفت وگفت: پیراهنی که سه درهم ارزش داشته باشد، به من بفروش . جوان هم این کار انجام داد . دیری نپایید که پدر آن جوان به مغازه پسرش آمد . به وی گفتند : امروز پسرتو پیراهنی به سه درهم به امیرالمومنین فروخته درصورتی که قیمت آن دو درهم است . آن مرد یک درهم زبرداشت و نزد امام علی علیه السلام رفت وخطاب به امام گفت ، یا علی پسرم پیراهنی به سه درهم به شما فروخته ، درصورتی که ارزش آن پیراهن دو درهم است و من یک درهم دیگر را برای شما آورده ام . امام فرمود : نه، من با رضایت آن پیراهن را خریده ام .
*************

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 3:28 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

 آیا قصه پیرمردی را که می خواست شانس گمشده اش را پیدا کند، شنیده اید؟پیر مردی که   فکر می‌کرد اگر شانس خود را به دست بیاورد، دیگر نیازی به کار و تلاش ندارد  .

در زمانهای دور پیرمردی زندگی می کرد که به بدشانسی معروف و مشهور   شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی می کرد و فکر می کرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد. پیرمرد که از زندگی ناامید شده بود و دیگر امیدی به شانس و اقبال خود نداشت، روزی در خواب «دانای کل» را دید. «دانای کل»، پیرمردی بود که مسئول تقسیم جوی شانس و اقبال بود. پیرمرد در خواب دید که جوی شانس او قطع شده است و هیچ آبی در آن جاری نیست.
فردا صبح پیرمرد که از خواب بلند شد تصمیم گرفت که هر طوری که شده ، «دانای کل» را پیدا کند و از او بخواهد که به جوی شانس او نیز کمی آب جاری کند تا شانس و اقبال، دوباره به او روی آورد. بنابراین صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازاررفت و از پیرمردی که سرد و گرم روزگار کشیده بود، سراغ «دانای کل» را گرفت. او نیز راه جنگل را به او نشان داد.
پیرمرد در ابتدای ورود به جنگل با یک شیر بیمار روبه رو شد. شیر به قدری ناتوان شده بود که نمی‌توانست حتی ضعیف ترین حیوانات جنگل را شکار کند. پیرمرد از او سراغ باغی که «دانای کل» در آن کار می کرد، را گرفت. شیر حاضر شد که راه را به او نشان دهد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید، علت و راه معالجه بیماری او را بپرسد. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد. پیرمرد قصه ما بعد از طی مسافتی به درختی رسید که خشک شده بود. پیرمرد تصمیم گرفت تا در سایه درخت اندکی استراحت کند و سپس به راه خود ادامه دهد. صدای ناله درخت به گوش پیرمرد رسید که درد شدیدی را در ریشه هایش احساس می کرد. پیرمرد از درخت سراغ «دانای کل» را گرفت. درخت نیز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید از او سئوال کند که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد. پیرمرد قصه ما در ادامه راه به یک دریا رسید که باید از آن عبور می کرد، پیرمرد که ناامید شده بود نهنگی را دید که روی آب مانده بود و نمی توانست به زیر آب برود. نهنگ حاضر شد تا پیرمرد را با خود به آن سوی آب ببرد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید، علت اینکه او نمی تواند به زیر آب برود را بپرسد. پیرمرد که از آب گذشت به باغی که «دانای کل» باغبان آن بود رسید و دید که «دانای کل» مشغول تقسیم آب در جوی‌های شانس است. قبل از هر چیزی از «دانای کل» خواست تا اندکی آب نیز در جوی او جاری سازد. «دانای کل» نیز قبول کرد و با بیل خود اندکی آب را در جوی پیرمرد جاری کرد. بعد از آن پیرمرد سه سئوالی که شیر، درخت و نهنگ از «دانای کل» می خواستند بپرسند، را مطرح کرد. «دانای کل» در جواب علت اینکه چرا نهنگ نمی تواند به زیر آب برود، گفت: در دماغ نهنگ یک الماس مانده است که راه نفس کشیدن نهنگ را گرفته است و به همین خاطر است که نهنگ نمی تواند به زیر آب برود و باید کسی پیدا شود که با مشت روی سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود. «دانای کل» در جواب سئوال دوم که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است، جواب داد: دزدی که یک صندوقچه پر از سکه‌های طلا را دزدیده بود و از دست ماموران فرار می کرد، صندوقچه را در زیر ریشه های درخت خاک کرده است که این باعث شده تا درخت خشک شود و نتواند میوه دهد. و باید کسی پیدا شود تا آن صندوقچه را از زیر خاک بیرون بیاورد تا درخت نیز بتواند میوه دهد. «دانای کل» در جواب سئوال سوم نیز گفت: شیر باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفته‌اش را دوباره بدست آورد.
پیرمرد که جواب سئوال های خود را شنید، حرص و طمع باعث شد تا از «دانای کل» بخواهد که تمام آب را در جوی او جاری کند، اما «دانای کل» قبول نکرد، و پیرمرد خود بیل را از دست «دانای کل» گرفت و با آن ضربه ای به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوی خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوی خودش جاری باشد.
پیرمرد از اینکه تمام آب چشمه شانس در جوی او جاری بود، خوشحال و خندان تصمیم گرفت که به خانه برگردد و بعد از این، دیگر هیچ کاری انجام ندهد و در خوشی و آرامش زندگی کند. پیرمرد قصه ما بعد از اینکه از آب دریا عبور کرد، جواب سئوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس کرد تا پیرمرد با مشت خود ضربه ای به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پیرمرد قبول نکرد و گفت که من دیگر نیازی به این کارها و الماس ندارم چرا که تمام آب چشمه شانس در جوی من جاری است و من نباید به خود زحمت این کارها را بدهم.
پیرمرد وقتی به درخت نیز رسید علت خشک شدن درخت را گفت. درخت نیز هر چقدر خواهش و التماس کرد تا پیرمرد صندوقچه را از زیر ریشه های درخت بیرون بیاورد، قبول نکرد و باز همان جوابی که به نهنگ داده بود را تکرار کرد.
پیرمرد وقتی داشت از جنگل خارج می شد شیر را دید و به او گفت که باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شیر از پیرمرد خواست که آنچه را که از آغار سفر بر او گذشته بود برای شیر تعریف کند. پیرمرد نیز همین کار را کرد. شیر به پیرمرد گفت: شانس یک بار به تو روی کرده بود اما تو نتوانستی آن را حفظ کنی. تو الماسی که در دماغ نهنگ بود را برنداشتی و صندوقچه ای که پر از سکه های طلا بود، رها کردی. پس آدمیزادی احمق تر و نادان تر از تو نمی توانم پیدا کنم. پس شیر به پیرمرد حمله کرد و او را خورد.

پند:
آری در زندگی هر کسی، یک بار شانس و اقبال به او روی می‌کند‏، پس باید هوشیار بود و در را به روی شانس و اقبال خود گشود.

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 1:17 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

 

در روزگاران گذشته آب آشامیدنی و آب کشاورزی ایران از قنات به دست می آمد . یکی از کارهای خیر نیکوکاران هم کندن چاه آب و کندن قنات بود تا به مردم آب برسانند . روزی نیکوکاری تصمیم گرفت با کندن چند حلقه چاه ، قناتی درست کند و آب به مردم برساند . او یک چاه کن ماهر را استخدام کرد و تپه ای در اختیار او گذاشت تا کارش را انجام دهد . چاه کن چند نفر را به کار گرفت و همه مشغول کندن چاه های قنات شدند . روزها و هفته ها کار کردند و چاه کندند ، اما به آب نرسیدند . هر روز عصر ، مرد نیکوکار به چاه کن و همکارانش سر می زد ، حقوق روزانه آنها را می داد و از این که چاه ها به آب رسیده اند یا نه پرس و جو می کرد . روزها و هفته های آغاز کار ، چاه کن جوابهای امیدوارانه می داد و می گفت : " انشاء ا... به زودی به آب می رسیم " ، اما با گذشت زمان ، امید او به ناامیدی تبدیل شد . دیگر دست و دلش به کار نمی رفت . هیچ کدام از چاه هایی که کنده بودند ، به آن نرسیده بود ، با وجود این که چاه های کنده شده عمیق تر از چاه های قنات های دیگر شده بودند ، اما هیچ کدام به سفره های آب های زیر زمینی راه پیدا نکرده بودند . کم کم چاه کن بنای غر زدن را گذاشت و از نامناسب بودن تپه و زمینی که مرد نیکوکار برای حفر قنات انتخاب کرده بود ، سخن به میان آورد . با این که مرد نیکوکار باید زودتر از چاه کن ناامید می شد ، این طور نشد . او هر شب بعد از دادن اجرت چاه کن و همکارانش می گفت : " به خدا توکل کنید و کارتان را ادامه بدهید . حتما ً به آب می رسید . "
کار کندن چاه ها ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز چاه کن به صاحب کار گفت : " من که فکر نمی کنم این چاه ها به آب برسد . هم ما داریم آهن سرد می کوبیم و عمر خودمان را هدر می دهیم ، هم تو داری بیهوده پول خرج می کنی . بهتر است تا بیشتر از این ضرر نکرده ای ، دست از این کار برداری و جای بهتری را برای درست کردن قنات انتخاب کنی . "
مرد نیکوکار گفت : " این جا تپه خوبی است . در این نزدیکی ، آبادیهای بسیاری است که مردم آن به آب نیاز دارند . بهتر است کارمان را ادامه بدهیم و به لطف خدا امیدوار باشیم . "
چاه کن گفت : " من تا حالا ده قنات درست کرده ام . هیچ کدامشان این همه کار نبرده و به این دیری به آب نرسیده است . من که دیگر دست و دلم به کار نمی رود . " مرد نیکوکار گفت : " هرچه چاه های قنات دیرتر به آب برسد ، بهتر است چون به سفره های آبی که در عمق بیشتر زمین است ، راه پیدا می کند و آب بیشتر و بهتری به مردم می رسد ، ناامید نشو و به کارت ادامه بده . "
چاه کن گفت : " قربان ، من کارم کندن چاه است و می دانم که از چاه های روی این تپه آبی در نمی آید . بگذار کارمان را تعطیل کنیم و برویم ، ما دیگر خسته شده ایم . "
مرد نیکوکار گفت : " به حق چیزهای ندیده ! من که هر روز پول می دهم و به نتیجه نمی رسم ، باید خسته و ناامید شده باشم نه شما .
این چاه ها چه به آب برسد و چه نرسد ، کارتان را می کنید و پولتان را می گیرید ؟ چرا بی خودی نق می زنید ؟ " اگر از این چاه ها برای من آب در نمی آید ، برای شما که نان در می آید . سرتان را بیندازید پایین و کارتان را بکنید . دیگر هم از این حرف های ناامید کننده نزنید . "
چاه کن و همکارانش چاره ای نداشتند . مرد نیکوکار راست می گفت . در هر صورت آنها ضرر نمی کردند و هر روز اجرتشان را می گرفتند . آن ها باز هم مشغول کندن چاه شدند . آن قدر کندند و کندند تا به آب رسیدند . آبی بسیار زیاد ، شیرین و گوارا .
از آن به بعد به کسی که در انجام کاری که برایش سود دارد ، بهانه تراشی کند ، می گویند چرا این کار را نمی کنی ؟ " اگر برای من آب ندارد ، برای تو که نان دارد . "

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 12:3 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس