سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

 

صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.

هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم ، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.


 

" گنگ خواب دیده" با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.

تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.

هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.

لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.

پس گفت: عجب محشری!

و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و سرودی می سازیم . درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.

 

همه غفت انسان در دنیا از این نقطه نشأت می‌گیرد که زندگی موقّت دنیا را اصل می‌شمارد و خود را در این جهان، جاودان می‌انگارد. در حالی که اگر مدام به یاد بیاورد که در گذشت گذشتگان و مرگ مردگان و فقدان پیشینیان خود بهترین گواه  است بر کوتاه بودن حیات این جهان، به یقین دل به این زندگانی موقّت نمی‌بندد و تمام تلاش و همّتش را معطوف جهان باقی می‌کند.

 

گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا سرود لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد ، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.

ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.

گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.

پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.

گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد ، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.

پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.

گنگ خواب دیده به او می خندید.

شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.

وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود....

***

کاربران همراه : هر روز وقتی چشم باز می کنیم فرصت دوباره ای به دست آورده ایم ، برای انجام کارهایی که دیروز فرصتش را نیافتیم و یا جبران خطایی که در گذشته مرتکب شدیم . فرصتی تا به آن هایی که دوستشان داریم ، بگوئیم . آن ها یی را که کینه شان را به دل داریم ،ببخشیم و برای آن ها که می توانیم کاری انجام دهیم .

امروز را قدر بدانیم و با تمام وجود زندگی کنیم. شاید فردا فرصت دیگری نباشد....


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 10:45 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس