آورده اند پیرزنی بود که تنها یک پسر داشت . سالها بود که شوهرش مرده بود و پیرزن تمام زندگی خودش را گذاشته بود تا پسرش را به خوبی بزرگ کند . اما از آنجا که پسرش یکی یکدانه بود ، بسیار لوس و تنبل بار آمده بود . همسایه ها همیشه به پیرزن می گفتند : کمتر پسرت را لوس کن . او دیگر بزرگ شده و بهتر است او را دنبال کار و کاسبی بفرستی تا نان درآوردن را یاد بگیرد . پیرزن که دلش نمی خواست پسرش تنبل و بیکاره باشد ، یک روز دست پسرش را گرفت ، به دکان آهنگری برد و از آهنگر خواهش کرد که پسرش را به عنوان شاگرد قبول کند و به او آهنگری بیاموزد . آهنگر که پسرک و مادرش را می شناخت و دلش می خواست به آنها کمک کند ، پذیرفت . از فردای آن روز ، پسرک لباس کار پوشید و به دکان آهنگر رفت . روز اول کارش به آب و جارو گذشت . روز دوم ، آهنگر به او یاد داد که آهن داغ شده را از کوره بیرون بیاورد . پسرک تاب مقاومت دربرابر آتش داغ کوره را نداشت . یکبار که این کار را کرد ، دست از کار کشید و رفت و گوشه ای نشست . هرچه استاد کارش به او گفت: که پتک بزن یا آهن را توی کوره آتش بکن، گوش نکرد و گفت: من با نگاه کردن هم می توانم چیزهای لازم را یاد بگیرم. استاد آهنگر به این امید که پسرک به کار آهنگری علاقه مند شود ، زیاد سر به سرش نگذاشت و به او سخت نگرفت. دو سه روز همینطور گذشت. یک روز استاد آهنگر منتظر بود که پسرک به سر کارش بیاید، اما هرچه انتظار کشید از او خبری نشد. مدتی صبر کرد و به تنهایی کارهای کارگاهش را پیش برد ، اما کم کم نگران شد و با خود گفت: نکند بلایی به سر پسرک آمده باشد ، بهتر است پرس و جو کنم و ببینم امروز کجا رفته است .
با این فکر ، استاد آهنگر یک نفر را به در خانه پیرزن فرستاد و پیغام داد که پسرت امروز به سر کار نیامده است، اگر بیمار شده یا کاری برایش پیش آمده ، خبرم کنید که نگرانش نباشم. قاصدی که استاد آهنگر فرستاده بود، ساعتی بعد همراه پیرزن برگشت. وقتی آهنگر دید که پیرزن نگران نیست و در چهره اش از ناراحتی خبری نیست، خیالش راحت شد. پیرزن گفت: دست شما درد نکند استاد . نمی دانم چطور از زحمات شما تشکر کنم. پسرم به من گفته که کاملا ً آهنگری را یاد گرفته و دیگر احتیاجی به این ندارد که به کارگاه شما بیاید. درست است که او باهوش است، اما شما هم استاد خوبی هستید.
آهنگر که بسیار متعجب شده بود، گفت: پسر شما آهنگری را در همین دو سه روز شاگردی یاد گرفته؟! به حق چیزهای نشنیده، من سی سال است که آهنگرم، اما هنوز همه فوت و فنهای آهنگری را یاد نگرفته ام. پیرزن گفت: گفتم که بچه من، پسر باهوشی است. می گوید: آهنگری کاری ندارد ، آهن را توی کوره می گذاری تا داغ شود، وقتی داغ شد، آن را از کوره درمی آوری و با چکش به سرش می کوبی، اگر دمش را دراز کنی میله های آهنی می شود ، اگر پهنش بکنی بیل درست می شود .
آهنگر قاه قاه خندید و گفت: بارک الله به این پسر! اسفند برایش توی آتش بریز که خدای نکرده او را چشم نزنند . او نه تنها خودش آهنگری را یاد گرفته ، بلکه به شما هم که پیرزن هستی ، فوت و فن آهنگری را یاد داده . پیرزن فهمید که پسرش چیزی یاد نگرفته و تنبلی و سختی کار ، باعث شده است که به سر کار نیاید .
از آن به بعد ، برای تمسخر آدم های تنبل ، ناتوان و بی هنری که ارزش کار و هنر دیگران را نادیده می گیرند ، می گویند : " آهنگری کاری نداره: پهنش کنی، بیل میشه ، دُمش را بکشی ، میل میشه " .
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |