گل بنفشه ای در میان علفهای باغچه در شادی بسر می برد . در یکی از روزها با قطراتی از شبنم عطرآمیز شد و چون سر خود را بلند کرد و به اطراف نگریست ،گلی همچون شعله ای آتشناک در کنارش دید . آنگاه دهان کبود و کوچک خود را گشود و گفت : در میان دیگر گلها چه سرنوشت بدی دارم . زیرا از آنان کوتاهترم و طبیعت مرا خوار می کند تا همواره در کنار سطح زمین باشم و نتوانم قامت خود را بلند کنم و مانند گلهای دیگر صورتم را به سوی خورشید برگردانم . گل سخن بنفشه را شنید و خنده کنان گفت : تو از همه گلها نادانتری زیرا از نعمتی برخوردار هستی که ارزش آنرا نمی دانی . طبیعت به تو زیبایی و خوشبویی خاصی را بخشید که دیگر گلها از آن برخوردار نیستند . پس خواسته های کج و آرزوهای بد را از خود دور کن . کسی که بیش از اندازه طلب کند ، چیزهای بسیاری را از دست می دهد . گل بنفشه گفت : تو می خواهی مرا دلداری دهی زیرا از چیزی برخوردار هستی که من آرزوی آنرا می کنم و مرا با پندهایت حقیرتر می کنی . طبیعت گفتگوی ان دو را شنید و با تعجب سر تکان داد و با صدایی بلند گفت : ای گل بنفشه ، تو همیشه لطیف و نازک دل هستی پس چرا فریب خواسته های زشت را می خوری ؟ بنفشه التماس کنان گفت : ای مادر توانمند ، از ته قاب از تو خواهش می کنم که خواسته مرا برآورده کنی و قد مرا از این گلها بلندتر سازی . طبیعت گفت : تو نمی دانی چه می خواهی و از راز وجود آگاهی نداری . اگر من قامت بلندی را بتو ببخشم پشیمان می شوی و پشیمانی سودی ندارد. بنفشه گفت : قامت مرا بلندتر کن ، هر چه بادا باد . طبیعت گفت : حالا که اصرار می ورزی پس خواسته تو را ای بنفشه نادان و سرکش برآورده می کنم ،اما اگر گرفتار سختی ها شوی تنها خود را ملامت کن . آنگاه طبیعت انگشتهای افسونگر و پنهانش را دراز کرد و ریشه بنفشه را گرفت و او را بصورت گلی بلند درآورد . در عصر همان روز آسمان پوشیده از ابرهای تیره و باران زا شد و آرامش وجود را با رعد و برق شکست . لشکر باد و باران به نبرد باغها و باغچه ها پرداخت و شاخه ها را شکست اما نتوانست آسیبی به گلهای کوچک که در میان صخره ها پنهانند برساند . و چون طوفان پایان یافت و همه گلهای باغچه جز بنفشه ها فرو ریختند یکی از بنفشه ها سر خود را بلند کرد و به دوستانش گفت : بنگرید طوفان با گلها و شاخه ها چه کرد . بنفشه ای دیگر گفت : اگرچه قامت کوتاهی داریم اما از خشم توفان در امان ماندیم . سومین بنفشه گفت : اگرچه ناتوانیم اما طوفان نتوانست بر ما غلبه کند . بنفشه ها به آن بنفشه جاه طلب و بلند پرواز نگریستند که چگونه روی زمین افتاده و در حال مرگ است . بنفشه ای گفت : به او بنگرید ، او فریب طمع خود را خورده است . لحظاتی به آرزوهایش رسید اما تا ابد از میان رفت . از او عبرت بگیرید . گل بنفشه در آخرین لحظات عمر خود سخن او را قطع کرد و گفت : شما نادانید و از توفان و باد می هراسید . دیروز مانند شما در میان برگهای سبزم نشسته بودم و دیوار قناعت نمی گذاشت اطرافم را ببینم . من می توانستم مانند شما بمانم و در آرامش بسر برم و در زمستان زیر برف منجمد شوم اما به سکوت شب گوش فرا دادم و صدایی را شنیدم که از سوی جهان بالا می آمد و می گوید : بلند پروازی ، هدف وجود است و جاه طلبی ما را بسوی ماورای هستی می برد . آنگاه بر خود عصیان کردم و وجدانم در باره مقامی بالاتر از این مقام اندیشید . عصیانم به نیرویی زنده و خواسته هایم به اراده ای محکم مبدل شد و از طبیعت خواستم تا قامت بالایی به من ببخشد در حالی که طبیعت چیزی جز مظهر بیرونی رویاهای پنهانی ما نیست . گل بنفشه آخرین جمله خود را با فخر و پیروزی گفت : لحظاتی مانند ملکه بسر بردم . با چشم همه گلها به جهان نگریستم و با گوشهایشان آواز غیب را شنیدم و با برگهایشان پرتو نور را لمس کردم . من اکنون خواهم مرد اما به آرزوهایم رسیده ام . سر خود را بلند کردم و جهانی را دیدم که شما نمی توانید آنرا ببینید و این هدف زندگی است . آنگاه رعشه ای بر بدن بنفشه افتاد و در حالی که لبخند پیروزی بر آرزوها بر دهانش نقش بسته بود ، جان داد . آری ، لبخند خدا بود آدمها مثل گلهای یه باغ می مونن...هر کدوم یه نوعند ... یه عده مثل بنفشه اند...آروم و سر به زیر...یه عده مثل نرگس اند...یه دونه ریزشون کافیه تا یه سالن رو معطر کنه...یه عده مثل شقایق اند، نرم و لطیف...یه عده مثل کاکتوسند...وای وای وای!!...یه عده مثل گل سرخند و ...هر کدوم از گلها هم یه بویی دارن...یه بوی منحصر به فرد...حتی اونایی که یه نوعند هم بوهاشون یکی نیست...یکی نرگسه ولی بوش به خوبی یکی دیگه نیست...یکیش گل سرخه ولی اصلا بو نداره!!...آدمها مثل همین گلها می مونن...ولی بوشون از ظاهرشون و یا از نوعشون نیست...از وجودشونه..از روحشون...از شخصیتشون...یکی رو می بینی در ظاهر آدم خوب و با شخصیتی نشون میده ولی از اون آدمهاییه که بدجور می چزونه!!..ولی یکی دیگه یه ظاهر ساده و معمولی داره ولی آدم شیفته اش میشه... آدمها رو راحت میشه از بوشون شناخت...یکی بوی نرگس میده...یکی یاس...یکی گل سرخ...و یه عده هم که بو ندارن...ولی یه عده هستند که بوی خاصی میدن..یه بوی منحصر به فرد..یه بویی که هیچ کس دیگه ای نداره...این آدمها همیشه توی ذهن می مونن...خودشون ...شخصیتشون...و حتی اون بوشون...وقتی کنارشون میشینی و شروع میکنه به حرف زدن و عطر وجودش توی سرت می پیچه...یه احساس خوبی بهت دست میده....می دونین...باغ آدمها داره پر از علف میشه...پر از گلهای بد بو و خار دار...پر از کاکتوس و خرزهره...خوب این وسط بین این همه خار و علف هرز وقتی یه نرگس می بینی که روی ساقه اش پایداره کلی ذوق می کنی...و بوش رو هیچ وقت فراموش نمی کنی...هر جا که می ری و بوی یکی از همین گلها رو حس می کنی می دونی که یکی اون جاست که مثل بقیه علف هرز نیست...یکی هست که بوی به خصوصی داره..بویی که حالت رو جا میاره...بهت امید میده...امید به اینکه هنوز هستند آدمهایی که شخصیتشون مثل کاکتوس نشده...خار ندارن...و وقتی بهشون نزدیک میشی زخمی نمی شی... همیشه وقتی کنار یکی از این آدمها میشینم یه سوال دائما توی ذهنم منو مشغول خودش می کنه...راستی، من چه بویی میدم؟؟... شما چی آیا تا به حال به این پرسش رسیدین؟؟؟؟؟؟؟؟ آموخته ام...
روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند؛ خوشبختی، پولداری، عشق، دانائی، صبر، غم، ترس ... هر کدام به روش خویش می زیستند. تا اینکه یک روز دانایی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند و تعمیرش کردند. همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پارو زنان جزیره را ترک کردند.
در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود. عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای عشق نماند.!!!!!!!!!قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.
اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت: ثروتمند عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جایی برای تو نیست.عشق رو به (غرور) کرد و گفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده
اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی و بیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!
سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد.
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کرد و گفت: خدایا مرا نجات بده
ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش! تو را نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانایی یافت
آفتاب در آسمان پدیدار می شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند عشق برخواست به دانایی سلام کرد و از او تشکر کرد
دانائی پاسخ سلامش را داد و گفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه میدانستم درون تو نیرویی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟
دانائی گفت که او زمان بود.عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!
دانایی لبخندی زد و پاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند
کلمه ها ناتوانند. این را قلبی به من گفت که روز وشب می تپد وبا تپش او هزاران ستاره بیدارمی شوند.
راست می گوید کلمه ها صدایی ندارند . خاموشند واگر کسی دهان به ترنم آنها باز نکند فراموش می شوند .
من خیلی از کلمه ها را از یاد برده ام و بعضی از کلماتی را که در کودکی بر زبان می آوردم کنار گذاشتم.
اما تپش قلبها را نمی توان از یاد برد. این صدای دگرگون کننده از تمام موسیقی ها شنیدنی تر و زیبا تر است.
کلمه ها ناتوانند وگرنه برای گفتگو های جاودانه به نگاه حاجتی نبود. نمی توان حتی از عمق یک نگاه به قلمرو یک قلب پی برد.
کلمه ها ناتوانند و قدرت ندارند حرفی را که فراتر از این دنیای خاکی است بیان کنند. کدام کلمه می تواند تو را معنا کند؟
همیشه فرصت برای نوشتن هست اما برای دیدن وشنیدن فرصت کم است . عمر می گذرد و ناگهان درمی یابیم چه رنگین کمانهایی را که ندیده ایم و چه صداهایی را که نشنیده ایم و چه حرفهایی را که هیچ وقت به زبان نیاورده ایم.
من آنقدر حرف در دل دارم که اگر هفت بار دیگر هم به دنیا بیایم. همه دفتر هایم را پر خواهم کرد.
من نمی خواهم هیچ حرفی را نا گفته بگذارم. مگر برای از تو سرودن چقدر وقت دارم؟
کلمه ها ناتوانند وگرنه حرفهای قلبم را برایت معنا می کردم واز آینه های بکر می خواستم که احساسم را به تو نشان دهند.
کاش قلب من شیشه ای بود و دلم پیدا که دیگر اینقدر به دنبال تفسیر حرفهایم نباشم. چقدر باید نوشت؟
چقدر باید سخن گفت و چقدر باید سوگند یاد کرد؟
که تو را و حرف تو را باور کنند..
بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست.
تنها کسی که در زندگی مرا شاد میکند کسی است که به من می گوید تو مرا شاد کردی
داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته است زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد
که مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است
که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک وی نیستم دعا کنم
که گاهی تمام چیز هایی که یک شخص می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او و قلبی است برای فهمیدن وی
که زندگی مانند یک دستمال لوله ای است هر چه به انتها نزدیکتر میشویم سریعتر حرکت میکند
که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
زیر پوست همه افراد کسی وجود دارد که خوشحال شود و دوست داشته شود
که این عشق است که زخمها را شفا میدهد نه زمان
که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
که لبخند ارزانترین راهی است که میتوان با آن نگاه را وسعت داد
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |