سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلما

قلب دختر از عشق بود. پاهایش از استواری و دستهایش از دعا
اما
 شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود پس کیسه شرارتش را گشود و ریسمانی به
در کشید. ریسمان هوس را. قلب دختر اسیر هوس شد و دختر صید کوچکی شد در بند صیاد هوس.
اما شیطان هنوز راضی نبود . چون دختر هنوز استوار بود و دستهایش از دعا.
باز شیطان ریسمانش را به در کشید. ریسمان کبر و غرور. غرور دور شانه های دختر حلقه زد و توانایی دستهای دختر را گرفت و دیگر نمی توانست دستش را برای دعا بلند کند.

اما شیطان هنوز ناراضی بود چون دختر هنوز استوار بود .

این بار شیطان محکم ترین ریسمانش را به در کشید. ریسمان نا امیدی را. نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید. نا امیدی پیله ای شد و
دختر کرم کوچک ناتوانی.
شیطان می خندید و دور پیله او می چرخید. خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف را باز کنند

کلاف نا امیدی، غرور و هوس را
اما دختر کلافه بود و به فرشته ها کمک نمی کرد.

دیگر دخترک طاقت و پای ماندن نداشت و می گفت: نه باز نمی شود. هیچ وقت باز نمی شود.

منتظر بود. منتظر ............
شیطان نیز منتظر بود. منتظر تمام شدن آخرین توان های دختر.

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند. پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید پس انسان نیز می تواند.

خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را . دختر نخستین گره را باز کرد و دیری نگذشت که دیگر نه گرهی بود و نه پیله ای و نه کلافی. هنگامی که دختر از پیله نا امیدی به در آمد و بند هوس را پاره کرد ، شیطان مدت ها بود
که گریخته بود.
ولی هنوز باید کار می کرد.

ریسمان غرور را گشود. دستهایش را بلند کرد و خدا را خواند.
آنگاه خدا لبخند زد و هزاران پروانه را فرستاد تا هر کدام پیامی را به دختر برساند.


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/19ساعت 2:58 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

کودک نجوا کرد : خدا یا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند ، کودک نشنید.

سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن

رعد در آسمان پیچید ، اما کودک گوش نداد .

کودک نگاهی به اطرافش انداخت وگفت :خدایا بگذار ببینمت .

ستارها درخشید ولی کودک توجه نکرد.

کودک فریاد زد : خدایا به من معجره‌ای نشان بده .

و یک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید .

کودک با ناامیدی گریست .

خدایا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اینجایی .

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد .

ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت .


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/19ساعت 2:50 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

عشق و دیوانگی

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت‌ها و تباهی‌ها در همه جا شناور بودند ، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند . روزی همه فضایل و تباهی‌ها دور هم جمع شدند و خسته‌تر و کسل‌تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :" بیایید یک بازی بکنیم مثلاٌ قایم موشک " همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراٌ فریاد زد من چشم می‌گذارم . و از آنجایی که هیچکس نمی‌خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد .

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک ... دو ... سه... همه رفتند تا جایی پنهان شوند !

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد . اصالت در میان ابرها مخفی گشت.

هوس به مرکز زمین رفت . دروغ گفت زیر سنگی پنهان می‌شوم ، اما به ته دریا رفت .طمع داخل کیسه‌ای که خودش دوخته بود مخفی شد . و دیوانگی مشغول شمردن بود ، هفتاد و نه ... هشتاد ... هشتاد و یک همه پنهان شده بودن به جز عشق که همواره مردد بود و نمی‌توانست تصمیم بگیرد . و جای تعجب هم نیست چون همه می‌دانیم پنهان کردن عشق مشکل است . در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می‌رسید . نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت . هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام . و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، زیرا تنبلی ، تنبلی‌اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود

دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق . او از یافتن عشق ، ناامید شده بود . حسادت در گوشهایش زمزمه کرد ، تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است .

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله‌ای متوقف شد عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتهایش قطرات خون بیرون می‌زد . شاخه‌ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی‌توانست جایی را ببیند .او کور شده بود . دیوانگی گفت :"من چه کردم من چه کردم ، چگونه می‌توانم تو را درمان کنم . " عشق پاسخ داد :"تو نمی‌توانی مرا درمان کنی اما اگر می‌خواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو ."

اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست .


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/19ساعت 12:10 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

عشق و ازدواج

 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟

 

استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .

استاد گفت: عشق یعنی همین!

 

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

 

استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.

استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین!!

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/19ساعت 12:2 عصر توسط احمدی نظرات ( ) | |

مرد سنگتراش

روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد مانند بازرگان باشد .

در یک لحظه ، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد . تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است . تا این که یک روز حاکم شهر ازآنجا عبور می کرد ، او دید که همه مردم حتی بازرگان به حاکم احترام می گذارند ، مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم .

در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود همه مردم به او تعظیم می کردند . احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است . او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند .

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است ، و تبدیل به ابری بزرگ شد .کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد . اینبار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد .

همان طور که با غرور ایستاده بود . ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود . نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/19ساعت 11:13 صبح توسط احمدی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس