پر معنی ترین کلمه "ما" است عمیق ترین کلمه "عشق" است بی رحم ترین کلمه "تنفر" است سرکش ترین کلمه "هوس" است خود خواهانه ترین کلمه "من" است ناپایدارترین کلمه "خشم" است بازدارترین کلمه "ترس" است با نشاط ترین کلمه "کار" است پوچ ترین کلمه "طمع" است سازنده ترین کلمه "صبر" است روشن ترین کلمه "امید" است ضعیف ترین کلمه "حسرت" است تواناترین کلمه "دانش" است محکم ترین کلمه "پشتکار" است سمی ترین کلمه "غرور" است سست ترین کلمه "شانس" است شایع ترین کلمه "شهرت" است لطیف ترین کلمه "لبخند" است حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت" است ضروری ترین کلمه "تفاهم" است سالم ترین کلمه "سلامتی" است اصلی ترین کلمه "اطمینان" است بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است دوستانه ترین کلمه "رفاقت" است زیباترین کلمه "راستی" است زشت ترین کلمه "دورویی" است ویرانگرترین کلمه "تمسخر" است موقرترین کلمه "احترام" است آرام ترین کلمه "آرامش" است عاقلانه ترین کلمه "احتیاط" است دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت" است سخت ترین کلمه "غیرممکن" است مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است تاریک ترین کلمه "نادانی" است کشنده ترین کلمه "اضطراب" است صبورترین کلمه "انتظار" است بی ارزش ترین کلمه "انتقام" است قشنگ ترین کلمه "خوشروئی" است تمیزترین کلمه "پاکیزگی" است رساترین کلمه "وفاداری" است تنهاترین کلمه "گوشه گیری" است محرک ترین کلمه "هدفمندی" است و هــدفمنــدتـرین کلــمه "موفقیت" است می گویند، اگر کسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند. سی و نه روز بود که مرد هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میکرد. او از فقر و تنگدستی رنج میکشید. به خودش گفته بود: اگر خضر را ببینم، به او میگویم که دلم میخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است. هنوز هوا تاریک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد. با اینکه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم کثیف باشد... مرد با این فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد. سربلند کرد و دید پیرمردی به او نزدیک میشود. پیرمرد جلوتر که آمد سلام کرد. مرد جواب سلامش را داد. پیرمرد پرسید: صبح به این زودی اینجا چه میکنی؟ مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میکنم. آخر شنیدهام که اگر کسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را میبیند. پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟ مرد گفت: آرزویی دارم که میخواهم به او بگویم. مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو. پیرمرد اصرار کرد: حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو. مرد گفت: تو که خضر نیستی. خضر میتواند هر کاری را که از او بخواهی انجام بدهد. پیرمرد گفت: گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاری را که میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم. مرد که حال و حوصلهی جر و بحث کردن نداشت، رو به پیرمرد کرد و گفت: اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو کن ببینم. پیرمرد نگاهی به آسمان کرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت. در یک چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد. به پارو نگاه کرد و دید که جز در فصل زمستان به درد نمیخورد در حالی که از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده کند. از آن به بعد به آدم ساده لوحی که برای رسیدن به هدفی تلاش کند، اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد، میگویند بیلش را پارو کرده است. در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید. در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند. این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغر ترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد. گرچه به او میگفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد. اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرینها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت میکرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفا دارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه میداد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامیتمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد. در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی دستش را با مهربانی روی شانههای پسر گذاشت و گفت: پسرم این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی. روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز را. مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد میتوانی بازی کنی. مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود. دکتر علی شریعتی میگه : دوست دارم در خیابان با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم !
(ارسال توسط یک دوست) یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند. روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟ پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم. پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم. بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم. بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند. وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند. مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما هم ?? سال پیش مثل شما فکر می کردیم. یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد. ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند. پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟ روستایی گفت : چند می خری؟ عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت : عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.
آن را بکار ببندیم
به آن ارج بنهیم
آن را از بین ببریم
با آن بازی نکنیم
از آن حذر کنیم
آن را فرو ببریم
با آن مقابله کنیم
به آن بپردازیم
آن را در خود بکشیم
برای داشتنش باید دعا کنیم
به آن امیدوار باشیم
توجهی به آن نداشته باشیم
آن را فراگیریم
ایکاش آن را داشته باشیم
باید در خود بشکنیمش
به امید آن نباشیم
دنباله رو آن نباشیم
آن را همیشه حفظ کنیم
از آن فاصله بگیریم
سعی کنیم آن را ایجاد کنم
به آن اهمیت بدهیم
به آن اعتماد کنیم
مراقب آن باشیم
از آن سوء استفاده نکنیم
با آن روراست باشیم
یک رنگ باشیم
دوست داری با تو چنین کنند؟
برایش ارزش قایل شویم
امید داشته باشیم تا به آن برسیم
حواسمان را جمع کنیم
اجازه ندهیم مانع پیشرفتمان بشود
باور کنیم که وجود ندارد
مواظب پل های پشت سرمان باشیم
آن را با نور علم روشن کنیم
آن را نادیده بگیریم
منتظرش باشیم
بگذاریم و بگذریم
راز زیبائی در آن نهفته است
رعایت آن اصلا سخت نیست
چه خوب است سر عهدمان بمانیم
بدانیم که همیشه جمع بهتر از فرد بوده
زندگی بدون هدف، واهی پیمودن است
پس همه با هم پیش به سوی موفقیت...
روز چهلم فرارسید...
کمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاک آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:
وقتی بیل به دست بر میگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با این فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید.
پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فکر کن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو.
مرد که به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید که پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.
چند لحظهای که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی کند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید که زحماتش هدر رفته است.
تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد. او میدوید پاس میداد و به خوبی دفاع میکرد. در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد. بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است. مربی گفت: پسرم من نمیتوانم باور کنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چه طور توتنستی به این خوبی بازی کنی؟ پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد: میدانید که پدرم فوت کرده است. آیا میدانستید او نابینا بود؟ سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها شرکت میکرد. اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
گفت : هزار تومان.
روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.
روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال ? گربه را فروخته ام!!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |